گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلوه گاه تاریخ در شرح نهج البلاغه
جلد اول
26): اين خطبه با عبارت ان الله بعث محمدا صلى الله عليه نذيرا للعالمين (همانا خداوند محمد (ص ) را بيم دهنده براى همه جهانيان مبعوث فرموده است ) شروع مىشود.


حديث سقيفة
روايات درباره داستان سقيفه مختلف است . آنچه كه شيعه به آن معتقد است و گروهى از اهل حديث هم به برخى از آن معتقد هستند و مقدار بسيارى از آنرا روايت كرده اند چنين است كه على (ع ) از بيعت خوددارى كرد تا آنجا كه او را به اجبار از خانه بيرون آوردند. زبير بن عوام هم از بيعت خوددارى كرد و گفت : جز با على عليه السلام با كس ديگرى بيعت نمى كنم . ابوسفيان بن حرب و خالد بن سعيد بن عاص بن امية بن عبد شمس و عباس بن عبدالمطلب و پسران او و ابوسفيان بن حارث بن عبدالمطلب و همه بنى هاشم نيز از بيعت خوددارى كردند. و گويند: زبير شمشير خود را بيرون كشيد و چون عمر بن خطاب همراه گروهى از انصار و ديگران آمدند، از جمله سخنان عمر اين بود كه گفت : شمشير اين مرد را بگيريد و به سنگ زد و شكست و همه آنان را پيش انداخت و نزد ابوبكر برد و آنان را وادار به بيعت با ابوبكر كرد. و كسى جز على عليه السلام از بيعت خوددارى نكرد و آن حضرت به خانه فاطمه عليها السلام پناه برد و آنان از اينكه با زور او را از خانه بيرون آوردند حيا كردند، و فاطمه عليها السلام كنار در خانه ايستاد و صداى خود را به گوش كسانى كه به جستجوى على عليه السلام آمده بودند رساند و آنان پراكنده شدند و دانستند كه على (ع ) به تنهايى زيانى ندارد و او را به حال خود گذاشتند.
و گفته شده است : آنان على (ع ) را هم همراه ديگران از خانه بيرون كشيدند و پيش ابوبكر بردند و على (ع ) با او بيعت فرمود. و ابوجعفر محمد بن جرير طبرى بسيارى از اين موضوع را نقل كرده است .
اما داستان سوزاندن خانه و انجام كارهاى زشت ديگر و سخن كسانى كه گفته اند آنان على عليه السلام را گرفتند و عمامه بر گردنش افكندند و در حالى كه مردم او را احاطه كرده بودند او را مى كشيدند و مى بردند، امر بعيدى است و فقط شيعيان به آن اعتقاد دارند، در عين حال گروهى از اهل سنت هم آنرا نقل كرده اند يا نظير آن را در آثار خود آورده اند و ما بزودى اين موضوع را نقل خواهيم كرد.
ابو جعفر طبرى مى گويد: انصار، همينكه آرزوى رسيدن به خلافت را از دست دادند، همگان يا گروهى از ايشان گفتند: ما جز با على با كس ديگرى بيعت نمى كنيم و نظير اين موضوع را على بن عبدالكريم معروف به ابن اثير موصلى هم در تاريخ خود آورده است . (320)
اما اين گفتار على عليه السلام كه فرموده است : براى من ياورى جز افراد خاندانم نبود و خواستم مرگ را از ايشان باز دارم ، سخنى است كه على (ع ) مكرر و همواره آنرا مى گفت ، آنچنان كه اندكى پس از رحلت پيامبر(ص ) گفت : اى كاش چهل مرد با عزم استوار ياورم بودند و چهل تن پيدا مى كردم . اين سخن را نصر بن مزاحم در كتاب صفين خود آورده است و بسيارى از سيره نويسان و مورخان هم آن را نقل كرده اند.
اما آنچه كه عموم اهل حديث و بزرگان ايشان گفته اند اين است كه على (ع ) شش ماه از بيعت خوددارى كرده و در خانه خود نشسته است و تا هنگامى كه فاطمه عليها السلام رحلت نكرد بيعت نفرمود و چون فاطمه (ع ) درگذشت على (ع ) با ميل و آزادى بيعت فرمود
موضوع عمر و بن العاص
پس از اينكه على (ع ) از جنگ بصره آسوده و در كوفه ساكن شد، نامه يى به معاويه نوشت و او را به بيعت دعوت كرد و نامه را همراه جرير بن عبدالله بجلى فرستاد. (368) او نامه را براى معاويه به شام آورد كه چون آنرا خواند از آنچه در آن بود سخت اندوهگين شد و درباره پاسخ آن همه گونه انديشه كرد و جرير بن عبدالله را براى پاسخ نامه چندان معطل كرد تا بتواند با گروهى از شاميان در مورد مطالبه خون عثمان ، مذاكره كند؛ آنان به معاويه پاسخ مثبت دادند و او را مطمئن ساختند. معاويه دوست مى داشت از كسان بيشترى تقاضاى پشتيبانى كند و در اين مورد با برادر خويش ، عتبة بن ابى سفيان ، مشورت كرد. او گفت : از عمرو عاص يارى بخواه كه از كسانى است كه زيركى و راءى او را مى شناسى ، ولى توجه داشته باش كه او از عثمان به هنگامى كه زنده بود كناره گيرى كرد و طبيعى است كه از فرماندهى تو بيشتر كناره گيرى خواهد كرد؛ مگر اينكه براى دين او بهايى گران تعيين شود كه به زودى آنرا خواهد فروخت و او مردى دنيادار است .
معاويه براى عمرو عاص چنين نوشت :
اما بعد كار على و طلحه و زبير چنان شد كه به تو خبر رسيده است ، اينك از سويى مروان بن حكم همراه تنى چند از مردم بصره پيش ما آمده است و از سوى ديگر جرير بن عبدالله بجلى درباره بيعت كردن با على پيش ما آمده است . اينك دل به تو بسته ام ، پيش من بيا تا درباره امورى با تو گفتگو كنم كه به خواست خداوند مصلحت سرانجام آنرا از دست ندهى .
چون اين نامه به دست عمرو رسيد با دو پسرش عبدالله و محمد رايزنى كرد و به آن دو گفت : راءى شما چيست ؟ عبدالله گفت : انديشه و راءى من اين است كه رسول خدا (ص ) رحلت فرمود و از تو راضى بود، همچنين دو خليفه پس از او؛ و عثمان هم كشته شد در حالى كه تو از او غايب و در حال انزوا بودى ، اكنون هم در خانه خود آرام بگير كه ترا خليفه نخواهند كرد، و افزون از اين نخواهد بود كه از اطرافيان و حواشى معاويه خواهى شد، آن هم براى اندك مدتى از دنياى بى ارزش ، و ممكن است به زودى هر دو هلاك شويد، ولى در عقاب آن برابر خواهيد بود. پسر ديگرش محمد گفت : راءى من اين است كه تو پيرمرد و شيخ قريشى و فرمانرواى آنى و اگر اين كار استوار شود و تو از آن غافل باشى كار تو كوچك خواهد شد؛ اينك به جماعت شاميان ملحق شو و يكى از قدرتهاى آن باش و خون عثمان را مطالبه كن كه به زودى بنى اميه بر اين كار قيام خواهند كرد.
عمرو گفت : اى عبدالله ، تو مرا به چيزى فرمان دادى كه براى دين من بهتر است و تو اى محمد مرا به چيزى فرمان دادى كه براى دنياى من بهتر است ، و من بايد در اين موضوع بنگرم و چون شب فرا رسيد او صداى خويش را بلند كرد و در حالى كه افراد خانواده اش مى شنيديد اين ابيات را خواند:
اين شب من با اندوههاى فرا رسيده دراز شد و با ياد خولة كه چهره زنان جوان را رخشان مى سازد. همانا پسرند از من خواسته است كه به ديدارش ‍ بروم و اين كارى است كه در آن ريشه هاى خطرناك نهفته است ... (369)
عبدالله پسر عمرو پس از شنيدن اين ابيات گفت : اين شيخ كوچ كرد و رفت . در اين هنگام عمرو عاص غلام خود وردان را كه مردى زيرك و كار آزموده بود خواست و نخست به او گفت : اى وردان ! بار و بنه را ببند و باز كن ، و سپس گفت : بارها را پياده كن و باز كن ، و باز گفت : ببند، و اندكى بعد گفت : باز كن . وردان گفت : اى ابو عبدالله !مگر حواست پرت شده است ؟! همانا اگر بخواهى مى توانم به تو خبر دهم كه در دل تو چه مى گذرد، عمرو گفت : بگو، و واى بر تو آنچه دارى بياور! وردان گفت : هم اكنون دنيا و آخرت در دل تو با يكديگر معركه و ستيز دارند و تو با خود مى گويى : آخرت بدون دنيا همراه معاويه است و در دنيا عوضى براى آخرت نيست ، و تو ميان آن دو و انتخاب يكى از ايشان سرگردانى . عمرو گفت : آرى خدا بكشدت ! درباره آنچه كه در دل من است هيچ خطا نكردى ، اينك اى وردان راءى تو چيست ؟ گفت : راءى من اين است كه در خانه خود بنشينى ، اگر اهل دين پيروز شدند از تو بى نياز نخواهند بود. عمرو عاص گفت : اينك عرب رفتن مرا پيش ‍ معاويه آشكار خواهد ساخت و حركت كرد و اين اشعار را مى خواند:
خدا وردان و انديشه او را بكشد؛ سوگند به جان خودت ، وردان آنچه را در دل بود آشكار ساخت . چون دنيا خويش را عرضه داشت من هم با حرص - درون به آن روى آوردم و در سرشتها سخن خلاف گفتن نهفته است . دلى عفت و پارسايى مى كند و بر دل ديگرى آز پيروز مى شود و مرد هنگامى كه گرسنه باشد گل و خاك مى خورد. اما على فقط دين است ، دينى كه دنيا با آن انباز نيست و حال آنكه آن يكى دنيا و پادشاهى را داراست ....
عمرو عاص حركت كرد و پيش معاويه آمد و دانست كه معاويه نيازمند به اوست ، در عين حال او را به ظاهر از خود دور مى كرد و هر كدام نسبت به ديگرى مكر مى ورزيد.
روزى كه عمرو عاص پيش معاويه آمد، معاويه به او گفت : اى ابو عبدالله !ديشب سه خبر ناگهانى رسيده است كه راه ورود و خروج آن مسدود است . عمرو پرسيد: آنها چيست ؟ معاويه گفت : يكى اينكه محمد بن ابى حذيفة در زندان مصر شكسته و خود و يارانش گريخته اند و او از بلاهاى اين دين است . دو ديگر آنكه قيصر با جماعت روميان براى حمله و چيرگى بر شام حركت كرده است ، و سه ديگر آنكه على وارد كوفه شده است و براى حركت به سوى ما آماده مى شود.
عمرو گفت : هيچيك از اينها كه گفتى بزرگ نيست . اما پسر ابو حذيفة ، اين چه موضوعى است كه مردى نظير ديگران و همراه افرادى شبيه خود خروج كند!مردى را به سوى او گسيل مى دارى كه او را بكشد يا اسيرش ‍ گيرد و پيش تو آورد، و بر فرض كه جنگ كند زيانى به تو نمى رساند. اما براى قيصر، هدايا و ظرفهايى سيمين و زرين بفرست و از او تقاضاى صلح كن كه او به پذيرش صلح ، با شتاب پاسخ مثبت مى دهد. اما على ، به خدا سوگند اى معاويه اعراب ترا با او در هيچ چيز برابر و قابل مقايسه نمى دانند؛ او را در جنگ بهره و فنونى است كه براى هيچيك از افراد قريش ‍ فراهم نيست و او سالار است و صاحب چيزى است كه در آن قرار دارد، مگر اينكه تو نسبت به او ظلم و ستم روا دارى . اين گفتگو در روايت نصر بن مزاحم از قول محمد بن عبيدالله همين گونه آمده است (370).
نصر بن مزاحم همچنين از عمر بن سعد نقل مى كند (371) كه مى گفته است : معاويه به عمرو عاص گفت : اى ابوعبدالله ، من ترا فرا خوانده ام كه به جنگ و جهاد با اين مرد بر وى كه از فرمان خداوند سر پيچى كرده و ميان وحدت مسلمانان شكاف پديد آورده است و خليفه را كشته و فتنه آشكار كرده است و جماعت را پراكنده ساخته و پيوند خويشاوندى را بريده است . عمرو پرسيد: آن مرد كيست ؟ معاويه گفت : على است . عمرو گفت : به خدا سوگند اى معاويه ، تو و على چون دو لنگه بار مساوى نيستيد، ترا سابقه و هجرت او نيست و نه افتخار مصاحبت و ارزش جهد او را دارى و نه علم و فقه او را، و به خدا سوگند علاوه بر اين او را در جنگ بهره و فنونى است كه براى هيچكس جز او فراهم نيست ؛ من هم قابل مقايسه با تو نيستم كه از لطف خدا عهده دار احسان و ايستادگى پسنديده در راه اسلام بوده ام و براى من چه چيزى مقرر ميدارى كه از تو درباره جنگ با على پيروى كنم ؟ معاويه گفت : هر چه خودت مى گويى . گفت : بايد مصر را در اختيار و تيول من قرار دهى . معاويه از پذيرش اين تقاضا خوددارى كرد.
نصر بن مزاحم مى گويد: در روايتى كه كس ديگرى غير از عمر بن سعد در اين مورد آورده ، آمده است كه در پى اين گفتگو معاويه به عمرو عاص ‍ گفت : اى ابو عبدالله !من خوش ندارم و براى تو شايسته نمى بينم كه اعراب بگويند تو براى خواسته هاى دنيايى در اين كار در آمدى . عمرو گفت : اين حرفها را رها كن و آزادم بگذار. معاويه گفت : من اگر بخواهم به تو وعده و آرزو دهم و ترا فريب دهم مى توانم اين كار را انجام دهم . عمرو گفت : نه ، به خدايى خدا سوگند كه نسبت به كسى مثل من خدعه نمى شود كه من زيرك تر از اين هستم . معاويه گفت : نزديك من بيا كه سخنى در گوش تو گويم . عمرو گوش خود را نزديك برد تا معاويه راز خود را بگويد. معاويه گوش او را به دندان گزيد و گفت : همين يك نوع خدعه بود! مگر در اين خانه كسى را مى بينى ؟ هيچكس جز من و تو در اين خانه نيست !يعنى اگر بخواهم مى توانم ترا همين جا بكشم .
شيخ ما ابوالقاسم بلخى كه خدايش رحمت كناد مى گويد: اين سخن عمرو عاص كه به معاويه گفته است : اين حرفها را رها كن . نه تنها كنايه ، بلكه تصريح به الحاد و بى دينى است : يعنى اين سخن را رها كن كه اصلى ندارد و اعتقاد به آخرت و اينكه آنرا نبايد با خواسته هاى دنيايى فروخت از خرافات است .
ابوالقاسم بلخى كه خدايش رحمت كناد همچنين گفته است : عمرو بن عاص همواره ملحد بوده و هيچگاه در الحاد و بى دينى خود ترديد نكرده است و هميشه زنديق بوده و معاويه هم مانند او بوده است ، و براى استهزاء و شوخى پنداشتن احكام اسلامى همين حديث راز گويى ميان ايشان كه روايت شده است بسنده است . معاويه گوش عمرو را گاز مى گيرد؛ مى بينيد روش عمرو چيست و اين روش چگونه و كجا قابل مقايسه با اخلاق على عليه السلام و سختگيرى او در راه خداوند و احكام اوست و با وجود اين آن دو تن بر على (ع )، حالت شوخ بودنش را عيب مى كردند و خرده مى گرفتند!
نصر بن مزاحم مى گويد: در اين هنگام عمرو اين ابيات را سرود:
اى معاويه ، به سادگى دين خود را به تو نمى بخشم و در قبال آن از تو به دنيا نمى رستم . بنگر كه چگونه بايد رفتار كنى ؛ اگر مصر را به من ارزانى مى دارى كه سودى سرشار برم ، در آن صورت در قبال آن پيرى را در اختيار خود مى گيرى كه سود و زبان مى رساند....
شيخ ما ابو عثمان جاحظ مى گويد: هواى دل عمرو عاص در پى مصر بود زيرا كه خودش آنرا در سال نوزدهم هجرت گشوده بود و آن به روزگار حكومت عمر بود؛ و به سبب بزرگى مصر در نفس خود و اهميت آن در سينه اش و اطلاعى كه از بزرگى و اموال آن داشت به نظرش مهم نمى آمد كه آنرا بهاى دين خود قرار دهد و اين موضوع در آخرين مصرع ابيات فوق گنجانيده شده و معنى گفتار اوست كه مى گويد:
و من به آنچه كه تو آنرا باز مى دارى ، از دير باز شيفته و آزمندم .
نصر بن مزاحم مى گويد: معاويه به عمرو عاص گفت : اى ابو عبدالله ، مگر نمى دانى كه مصر هم مثل عراق است .!گفت : آرى ، ولى توجه داشته باش كه مصر، هنگامى براى من خواهد بود كه خلافت براى تو باشد، و خلافت فقط وقتى براى تو فراهم است كه بر على در عراق غلبه كنى .
گويد: مردم مصر قبلا كسانى را فرستاده و فرمانبردارى خود را از على عليه السلام اظهار داشته بودند.
در اين هنگام عتبة بن ابى سفيان برادر معاويه پيش او آمد و گفت : آيا راضى نيستى كه اگر خلافت براى تو استوار و صاف شود در قبال پرداخت مصر عمرو عاص را براى خود بخرى ! اى كاش كه بر شام هم چيره نشده بودى . معاويه گفت : اى عتبه ، امشب را پيش ما بگذران ، و چون شب فرا رسيد عتبه صداى خود را چنان بلند كرد كه معاويه بشنود و اين ابيات را خواند:
اى كسى كه از شمشير بيرون نكشيده جلوگيرى مى كنى ، همانا به پارچه هاى خز و ابريشم تمايل پيدا كرده اى . آرى ، گويى بره گوسپند نورسى هستى كه ميان دو پستان قرار دارد و هنوز پشم او را نچيده اند ... (372)
گويد: چون معاويه سخن عتبه را شنيد، كسى پيش عمرو عاص گسيل داشت و او را خواست كه چون آمد مصر را به او بخشيد عمرو گفت : خداوند در اين مورد براى من بر تو گواه است ! معاويه گفت : آرى ، خداوند گواه تو بر من خواهد بود، اگر خداوند كوفه را براى ما بگشايد؛ و عمرو گفت : خداوند بر آنچه ما مى گوييم گواه و كار گزار است (373).
عمرو عاص از پيش معاويه بيرون آمد، دو پسرش بدو گفتند: چه كردى ؟ گفت : مصر را در تيول ما قرار داد. آن دو گفتند: مصر در مقابل پادشاهى عرب چه ارزشى دارد! عمرو گفت : اگر مصر شكم شما را سير نمى كند، خداوند هرگز شكمتان را سير نفرمايد!
گويد: معاويه در مورد اعطاى مصر به عمرو عاص نامه يى نوشت و ضمن آن اين جمله را گنجاند كه به شرط آنكه شرط اطاعت و فرمانبردارى را نشكند و عمرو نوشت : به شرط آنكه اطاعت و فرمانبردارى موجب شكستن اين شرط نباشد و بدينگونه هر يك نسبت به ديگرى مكر ورزيد.
مى گويم : اين دو عبارت را ابو العباس محمد بن يزيد مبرد در كتاب الكامل خويش آورده ولى تفسير نكرده و توضيح نداده است (374) و توضيح اين عبارت چنين است كه معاويه به دبير گفت : بنويس به شرط آنكه شرط اطاعت و فرمانبردارى را نشكند، و بدينگونه مى خواست از عمرو عاص ‍ اقرار بگيرد كه با او بيعت كرده است بر فرمانبردارى مطلق و بدون هيچ قيد و شرط، و اين نوعى فريب و حيله بوده است ؛ و اگر عمرو اين را مى پذيرفت براى معاويه اين حق باقى مى ماند كه از عقيده و عمل خود در مورد بخشيدن مصر به عمرو برگردد، ولى براى عمرو عاص اين حق باقى نمى ماند كه در آن صورت از فرمانبردارى دست بر دارد و به معاويه بگويد اكنون كه او از اعطاى مصر خوددارى مى كند او هم اطاعت نمى كند، و مقتضاى اين شرط آن بود كه اطاعت از معاويه در هر حال بر او واجب است ، چه مصر را به او تسليم كند و چه تسليم نكند؛ و چون عمرو عاص ‍ متوجه آن شد، دبير را از نوشتن آن جمله باز داشت و به او گفت : بنويس ‍ به شرط آنكه فرمانبردارى ، موجب شكستن اين شرط نباشد و مقصودش اين بود كه از معاويه اقرار بگيرد كه اگر از او اطاعت كند اين اطاعت موجب نشود كه معاويه از شرط تسليم مصر به او منصرف شود و اين هم حيله و فريب عمرو عاص نسبت به معاويه بود كه او را از هر گونه مكر در مورد اعطاى مصر به عمرو عاص باز مى داشت .
نصر بن مزاحم مى گويد: عمرو عاص را پسر عمويى خردمند از بنى سهم بود كه چون عمرو با آن نامه شادمان برگشت ، او تعجب كرد و گفت : اى عمرو، آيا به من نمى گويى كه از اين پس با چه انديشه يى ميان قريش زندگى مى كنى ؟ دنياى كس ديگرى را آرزو كردى و در مقابل آن دين خود را فروختى و دادى ! آيا تصور مى كنى مردم مصر كه خود كشندگان عثمانند آن سرزمين را به معاويه تسليم مى كنند؟ آن هم در حالى كه على زنده باشد! و آيا تصور نمى كنى بر فرض كه آن سرزمين در اختيار معاويه قرار گيرد مى تواند آنرا با نكته يى كه در اين نامه گنجانيده از تو پس بگيرد؟ عمرو عاص گفت : اى برادر زاده ، فرمان در دست خداوند است و در دست على معاويه نيست ، آن جوان اين ابيات را خواند:
اى هند، اى خواهر پسران زياد!همانا كه عمرو گرفتار سخت ترين سرزمينها شد... (375)
عمرو عاص به او گفت : اى برادرزاده ، اگر در حضور على بودم خانه ام گنجايش مرا داشت ، ولى اينك من در حضور معاويه هستم . جوان گفت : اگر تو نخواهى به معاويه بپيوندى ، او هرگز به تو نمى پيوندد و ترا نمى خواهد؛ ولى تو طالب دنياى معاويه اى و او طالب دين تو است . اين سخن به اطلاع معاويه رسيد و به جستجوى آن جوان بر آمد و او گريخت و به على عليه السلام پيوست و موضوع را براى او گفت ، على (ع ) شاد شد و او را به خويشتن نزديك ساخت .
گويد: مروان به اين سبب خشمگين شد و گفت : چه شده است كه كسى مرا اينچنين خريدارى نمى كند كه عمرو را؟ معاويه گفت : اى مروان ، همه اين مردان براى تو خريده مى شوند. و چون به اميرالمومنين على (ع ) خبر رسيد كه معاويه چه كرده است اين ابيات را خواند:
شگفتا، كارى بسيار زشت شنيدم كه دروغ بستن بر خداوند است و موى را سپيد مى گرداند، گوش هوش را مى دزدد و بينش را مى پوشاند، و اگر احمد (ص ) از آن آگاه شود راضى نخواهد بود. و آن اين است كه وصايت را قرين كسى سازند كه ابتر است و رسول خدا را سرزنش كننده بود و نفرين شده است كه با گوشه چشمش مى نگرد...
نصر بن مزاحم مى گويد: و چون آن عهدنامه نوشته شد، معاويه به عمرو عاص گفت : اينك راءى تو چيست ؟ گفت : همان راءى نخست را كه گفتم عمل كن . معاويه مالك بن هبيره كندى را در تعقيب و جستجوى محمد بن ابى حذيفة فرستاد كه به او رسيد و او را كشت و سپس هدايايى براى قيصر گسيل داشت و با او قرار داد صلح گذاشت . معاويه سپس به عمرو گفت : اينك درباره على چه راءيى دارى ؟ گفت : در آن خير مى بينم ، همانا كه براى بيعت خواستن از تو بهترين مردم عراق ، از پيش بهترين مردم در نظر همگان آمده است ؛ و اگر از مردم شام بخواهى كه اين بيعت را رد كنند خطرى بزرگ خواهد بود، و سالار شاميان شرحبيل بن سمط كندى است و او دشمن جرير است كه او را پيش تو فرستادند، اينك به او پيام بده تا بيايد و افراد مورد اعتماد خود را آماده كن كه ميان مردم شايع كنند على عثمان را كشته است و بديهى است كه بايد شايع كنندگان اين خبر، اشخاص مورد احترام و پسند شرحبيل باشند، و همين ادعا و شايعه تنها چيزى است كه مردم شام را براى آنچه كه تو دوست مى دارى جمع مى كند، و اگر اين كلمه در دل شرحبيل بنشيند هرگز و با هيچ چيز از دلش بيرون نمى رود.
معاويه به شرحبيل نامه نوشت كه جرير بن عبدالله براى موضوعى بس ‍ زشت و بزرگ از سوى على پيش ما آمده است ، زودتر اينجا بيا.
معاويه ، يزيد بن اسد و بسر بن ارطاة و عمرو بن سفيان و مخارق بن حارث زبيدى و حمزة بن مالك و حابس بن سعد طايى را فرا خواند و ايشان رؤ ساى قبايل قحطان و يمن و اشخاص مورد اعتماد و خواص ياران معاويه و پسر عموهاى شرحبيل بن سمط بودند؛ معاويه به آنان فرمان داد كه با شرحبيل ديدار كنند و به او بگويند كه على عثمان را كشته است .
چون نامه معاويه به شرحبيل كه در حمص بود رسيد با اهل يمن مشورت كرد و آنان گونه گون راءى دادند، و عبدالرحمان بن غنم ازدى كه از ياران و داماد شوهر خواهر معاذبن جبل و فقيه ترين مردم شام بود برخاست و گفت : اى شرحبيل بن سمط از آن هنگام كه هجرت كرده اى (376) تا امروز خداوند همواره خير بر تو افزوده است و تا گاهى كه سپاسگزارى از سوى مردم قطع نشود افزودن خير و نعمت از سوى خداوند قطع نمى شود و خداوند نعمتى را كه بر قومى ارزانى فرموده دگرگون نمى سازد مگر آنگاه كه در نفسهاى خود دگرگونى پديد آورند، اينك به معاويه چنين القاء كرده اند كه على عثمان را كشته است و معاويه هم به همين منظور ترا خواسته است . بر فرض كه على عثمان را كشته باشد، اينك مهاجران و انصار كه بر مردم حاكمند با او بيعت كرده اند و اگر على عثمان را نكشته باشد به چه مناسبت سخن معاويه را تصديق مى كنى ؟ اينك خويشتن و قوم خود را به هلاك ميفكن و بر فرض كه خوش ندارى بهره آن دوستى با على را فقط جرير داشته باشد، خودت پيش على برو و از سوى ناحيه شام ، خود و قومت با او بيعت كن . شرحبيل از پذيرفتن هر پيشنهادى ، جز رفتن پيش ‍ معاويه ، خوددارى كرد. در اين هنگام عياض ثمالى كه مردى زاهد و پارسا بود براى شرحبيل اين ابيات را نوشت :
اى شرحبيل ، اى پسر سمط!همانا كه تو با ابراز دوستى نسبت به على به هر كارى كه مى خواهى مى رسى . اى شرحبيل ، همانا كه شام فقط سرزمين تو است و در آن نام آورى جز تو نيست و سخن اين گمراه كننده قبيله فهر معاويه را رها كن ؛ همانا كه پسر هند براى تو خدعه يى انديشيده كه تو براى ما، به شومى ، كشنده ناقه صالح باشى ...
گويد: و چون شرحبيل پيش معاويه آمد، معاويه به مردم دستور داد به ديدارش روند و بزرگش شمارند. و چون به حضور معاويه رفت ، معاويه نخست حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و سپس گفت : اى شرحبيل !همانا جرير بن عبدالله پيش ما آمده است و ما را به بيعت كردن با على فرا مى خواند، و على بهترين مردم است جز اينكه عثمان بن عفان را كشته است . و اينك من منتظر تصميم تو هستم كه من مردى از اهل شام هستم ، آنچه را دوست بدارند دوست مى دارم و آنچه را ناخوش دارند ناخوش ‍ مى دارم .
شرحبيل گفت : بايد بروم و بنگرم . گروهى را كه براى او قبلا آماده ساخته بودند ديد، و آنان همگى به او گفتند: على عثمان را كشته است . شرحبيل خشمگين پيش معاويه برگشت و گفت : اى معاويه ، مردم فقط همين موضوع را پذيرفته اند كه على عثمان را كشته است ، و سخن ديگرى را نمى پذيرند، و به خدا سوگند اگر تو با على بيعت كنى ترا از شام خود بيرون مى كنيم يا مى كشيم ! معاويه گفت : من هرگز با شما مخالفتى ندارم و من هم فقط مردى از مردم شام هستم . گويد: در اين هنگام جرير را پيش سالارش ‍ برگرداندند، و معاويه دانست كه شرحبيل تمام بصيرت خود را در جنگ با عراقيان به كار خواهد بست و تمام شام با او خواهد بود، و در اين مورد به على (ع ) نامه يى نوشت كه ما آنرا به خواست خداوند متعال پس از اين خواهيم آورد.
(27): اين خطبه با عبارت اما بعد فان الجهاد باب من ابواب الجنة (همانا جهاددرى از درهاى بهشت است )، شروع مى شود.
اين خطبه از مشهورترين خطبه هاى على عليه السلام است كه آنرا بسيارى از مردم نقل كرده اند، از جمله ابوالعباس مبرد (377) آنرا در اوايل جلد نخست الكامل خود آورده است . (378) او در روايت خويش برخى از كلمات را انداخته و برخى كلمات ديگر افزوده است و در آغاز آن چنين گفته است : به على عليه السلام گزارش شد سوارانى از معاويه به انبار (379) حمله آورده اند و يكى از كارگزاران او به نام حسان بن حسان را كشته اند؛ على (ع ) خشمگين در حالى كه رداى خويش را مى كشيد به سوى نخيله بيرون آمد و مردم در پى او راه افتادند و على (ع ) بر نقطه بلندى از زمين ايستاد و نخست حمد و ثناى خدا را بجا آورد و سپس فرمود: همانا جهاد درى از درهاى بهشت است كه هر كس آنرا رها كند...
ابن ابى الحديد پس از آنكه درباره مشكلات ادبى اين خطبه برخى از سخنان مبرد را نقل كرده و رد نموده است و خطبه يى از ابن نباته (380) را در جهاد آورده و برترى فصاحت و بلاغت كلام اميرالمومنين على عليه السلام را با آن مقايسه كرده است ، مبحث تاريخى زير را آورده است :
غارت بردن سفيان بن عوف غامدى بر انبار
اين مرد غامدى كه سواران او بر انبار حمله آورده اند، سفيان بن عوف بن مغفل غامدى است . غامد نام قبيله يى از مردم يمن و از تيره قبيله ازد يعنى ازد شنوء ة است . نام اصلى غامد، عمر بن عبدالله بن كعب بن حارث بن كعب بن عبدالله بن مالك بن نصر بن ازد است و چون ميان قومش شرى واقع شده كه او آن را اصلاح كرده و ايشان را در پوشش صلح قرار داده است به غامد معروف شده است .
ابراهيم بن محمد بن سعيد بن هلال ثقفى (381) در كتاب ، الغارت از ابوالكنود نقل مى كند كه مى گفته است : سفيان بن عوف غامدى براى من نقل كرد و گفت : معاويه مرا احضار كرد و گفت : ترا همراه لشكرى گران - كه همگى چابك هستند - و با ساز و برگ مى فرستم ؛ كناره فرات را براى من ملازم باش تا به هيت برسى (382) و از آن بگذرى و اگر آنجا لشكرى ديدى بر آنان غارت بر، و گرنه از آنجا برو تا بر انبار غارت برى و اگر در آن هم لشكرى نيافتى برو تا به مداين برسى و بر آن حمله برى و از آنجا پيش من برگرد، و از نزديك شدن به كوفه خوددارى كن و بدان كه چون بر مردم انبار و مداين حمله كنى و غارت برى مثل آن است كه به كوفه حمله برده اى ؛ و اى سفيان ، توجه داشته باش كه اين گونه غارت كردنها و حمله بردن بر عراقيان دلهاى آنان را به وحشت مى اندازد. در عين حال دل كسانى را كه ميان ايشان طرفدار مايند شاد كن و همه كسانى را كه از جنگ و ستيز بيمناكند و يا ترس ‍ دارند كه مورد تعرض قرار گيرند به سوى ما فراخوان ، و با هركس برخورد مى كنى كه عقيده اش بر خلاف عقيده تو است او را بكش و تمام دهكده هايى را كه از آنها مى گذرى ويران كن و اموال را به غارت بر كه غارت اموال هم شبيه به كشتن است ، بلكه براى دل دردانگيزتر است .
سفيان بن عوف گويد: من از پيش معاويه بيرون آمدم و براى خود لشكر گاه ساختم و معاويه برخاست و براى مردم سخنرانى كرد و گفت : اى مردم بپاخيزيد و براى جنگ همراه سفيان بن عوف برويد كه كارى بس بزرگ است و در آن پاداشى بزرگ خداوند به خواست خود به شما ارزانى مى دارد، و سپس از منبر فرود آمد.
سفيان مى گويد: سوگند به خداوندى كه خدايى جز او نيست سه روز از اين سخن نگذشته بود كه همراه امام جواد هزار تن بيرون آمدم و از كناره فرات شتابان پيش مى رفتم تا به هيت رسيدم . به آنان خبر رسيده بود كه من آنان را فرو خواهم گرفت ، از رودخانه فرات گذشته بودند و من در حالى به آن شهر رسيدم كه هيچكس در آن نبود، گويى هرگز ساكنى در آن نبوده است ؛ آن شهر را در نور ديدم و به صندوداء (383) رسيدم كه همگان گريخته بودند و آنجا هم هيچكس نبود و براى فتح انبار حركت كردم ؛ آنان را از آمدن من ترسانده بودند. فرمانده پادگان آمد و مقابل من ايستاد و من اقدامى نكردم و بر او حمله نبردم و چند نوجوان از مردم شهر را گرفتم و گفتم : به من بگوييد در انبار چند تن از اصحاب على عليه السلام هستند؟ گفتند: تمام شمار پادگان پانصد تن هستند، ولى پراكنده شده و گروهى از ايشان به كوفه برگشته اند و شمار افرادى را كه اكنون در پادگانند نمى دانيم ، شايد دويست مرد باشند. گويد: من فرود آمدم و ياران خود را به صورت لشكرهاى مختلف سازماندهى كردم و هر يك از لشكرها را در پى ديگرى گسيل داشتم . به خدا سوگند سالار ايشان بسيار خوب جنگيد و پايدارى مى كرد و گاه او و يارانش ‍ سپاهيان مرا عقب مى راندند و گاه سپاهيان من آنان را تا درون كوچه هاى شهر عقب مى راندند. و چون اين وضع را ديدم نخست حدود دويست تن پياده گسيل داشتم و سپس سواران را از پى آنان روانه كردم و همينكه سواران در حالى كه پيادگان پيشاپيش آنان بودند حمله كردند، آنان ديرى نپاييدند و پراكنده شدند و سالار ايشان همراه حدود سى مرد كشته شد و ما همه اموالى را كه در انبار بود به غارت برديم و باز گشتيم . و به خدا سوگند من هيچ جنگ و غارتى نكرده بودم كه از اين سالم تر و چشم روشن كننده تر و مايه خوشحالى بيشتر باشد، و به خدا سوگند به من خبر رسيده است كه اين حمله و غارت مردم را به بيم انداخته است . و چون پيش معاويه برگشتم گزارش كار را همانگونه كه بود دادم . معاويه گفت : تو همانگونه اى كه مى پنداشتم و در هر شهر از شهرهاى من كه فرود آيى مى توانى همانگونه عمل كنى كه فرمانده و امير آن شهر عمل مى كند و اگر دوست داشته باشى كه خودت امير آن شهر باشى ترا به امارت آن مى گمارم و هيچكس از خلق خدا غير از من بر تو فرمانى نخواهد داد.
سفيان بن عوف غامدى مى گويد: و به خدا سوگند اندكى درنگ نكرده بوديم كه ديدم مردان عراقى در حالى كه سوار بر شتران بودند از لشكر على عليه السلام مى گريختند و به ما مى پيوستند.
ابراهيم ثقفى گفته است : نام كارگزار على عليه السلام بر پادگان انبار اشرس ‍ بن حسان بكرى بوده است . (384)
ابراهيم ثقفى همچنين از عبدالله بن قيس ، از حبيب بن عفيف نقل مى كند كه مى گفته است : من همراه اشرس بن حسان بكرى در پادگان انبار بودم كه ناگاه صبحگاهى سفيان بن عوف با لشكرهايى كه چشم را خيره مى كرد فرا رسيد و سوگند به خدا ما را به ترس و بيم انداختند و همينكه آنان را ديديم دانستيم كه ما را يارا و توان جنگ با ايشان نيست . سالار ما براى رويارويى با آنان بيرون رفت ؛ ما پراكنده شده بوديم و بيش از نيمى از ما با آنان روياروى نشدند، و به خدا سوگند با آنان چنان استوار و پسنديده جنگ كرديم كه آنان را از ما خوش نيامد. در اين هنگام سالار ما از اسب پياده شد و اين آيه را تلاوت كرد: گروهى از ايشان مدت و اجل خود را سپرى كرده و گروهى منتظرند و دگرگونى نكردند و دگرگونگى يى (385) و به ما گفت : هر كس ‍ ديدار خدا را نمى خواهد و آماده مرگ نيست ، در مدتى كه ما با آنان به جنگ مشغول هستيم ، از دهكده بيرون رود؛ زيرا ادامه جنگ ما با ايشان آنان را از تعقيب كسانى كه مى گريزند باز مى دارد. و هر كس آنچه را كه در پيشگاه خداوند است مى خواهد، بداند كه آنچه در پيشگاه خداوند است براى نيكان بهتر است .
سالار ما همراه سى مرد پياده شد؛ من هم نخست آهنگ آن كردم كه همراه او پياده شوم ، سپس نفس من آن را نپذيرفت . او و يارانش پيش رفتند و چندان جنگ كردند كه همگان كشته شدند، خدايشان رحمت كناد و ما شكست خورده و گريزان باز گشتيم .
ابراهيم ثقفى مى گويد: مردى گبر از مردم انبار به حضور على عليه السلام آمد و اين خبر را به او داد. على (ع ) به منبر رفت و براى مردم خطبه ايراد كرد و چنين فرمود:
همانا اين برادر بكرى شما در انبار كشته شده است ؛ او مردى ارجمند بود و از آنچه پيش مى آمد بيمى نداشت و آنچه را در پيشگاه خداوند است بر دنيا برگزيد. اكنون به تعقيب غارتگران بشتابيد تا آنان را دريابيد و اگر از شكست آنان طرفى ببنديد آنان را تا هنگامى كه زنده باشند از عراق رانده ايد.
در اين هنگام سكوت فرمود به اميد آنكه به او پاسخ دهند يا حداقل كسى سخنى گويد، ولى هيچكس سخنى بر نياورد و چون سكوت ايشان را ملاحظه كرد از منبر فرود آمد و پياده به سوى نخيله حركت كرد و مردم هم پياده از پى او حركت كردند؛ و گروهى از اشراف كوفه او را احاطه كردند و گفتند: اى اميرالمومنين برگرد، ما اين كار را از سوى تو كفايت خواهيم كرد، فرمود: شما نه مرا كفايت مى كنيد و نه يارى آن داريد كه خود را كفايت كنيد؛ ولى آنان چندان اصرار كردند تا او را به خانه اش برگرداندند و آن حضرت اندوهگين و آزرده خاطر بود. در اين هنگام كه به على (ع ) خبر رسيده بود آن قوم با لشكرى گران برگشته اند، سعيد بن قيس همدانى (386) را فرا خواند و او را از نخيله همراه هشت هزار تن گسيل داشت . سعيد از كناره فرات به تعقيب سفيان پرداخت تا به عانات (387) رسيد؛ از آنجا هانى بن خطاب همدانى را پيشاپيش خود گسيل داشت و او به تعقيب ايشان پرداخت و تا نزديك ترين سرزمينهاى قنسرين (388) پيش رفت و چون آنان از دسترس او بيرون شده بودند بازگشت .
گويد: على عليه السلام در حالى كه نشانه هاى اندوه و دلتنگى در او ديده مى شد همچنان درنگ فرمود تا سعيد بن قيس به حضورش برگشت و چون در آن روزها على (ع ) بيمار بود و نمى توانست ميان مردم بر پا خيزد و خطبه ايراد فرمايد و آنچه مى خواهد شخصا بگويد، زير طاقى كه به مسجد متصل بود، همراه دو پسرش حسن و حسين عليهماالسلام و عبدالله بن جعفر نشست و برده آزاد كرده خود سعد را خواست و نامه و نوشته يى را به او داد و دستور فرمود آن را براى مردم بخواند. سعد جايى ايستاد كه على (ع ) صدايش را بشنود و پاسخى را هم كه مردم مى دهند بشنود و او همين خطبه را كه ما اينك مشغول شرح آن هستيم خواند.
و گفته شده است : كسى كه برخاست و جان خويش را عرضه داشت ، جندب بن عفيف ازدى بود كه همراه برادر زاده اش عبدالله بن عفيف چنين كرد. (389)
گويد: سپس على (ع ) به حارث اعور همدانى فرمود تا ميان مردم ندا دهد: كجاست كسى كه جان خود را به پروردگار خويش و دنياى خود را به آخرت بفروشد؟ بامداد فردا همگان به خواست خداوند در رحبه حاضر باشيد و فقط كسانى حاضر شوند كه با نيت صادق موافق حركت كردن با ما باشند و آماده جنگ با دشمن فردا صبح در رحبه افرادى كه شمارشان كمتر از سيصد بود جمع شدند و چون على (ع ) ايشان را سان ديد فرمود: اگر هزار تن بودند درباره آنان نظرى داشتم .
پس از آن گروهى براى معذرت خواهى آمدند؛ على (ع ) فرمود: معذرت - خواهان آمدند... (390)، و آنان كه تكذيب كننده بودند تخلف كردند و نيامدند. على (ع ) همچنان چند روزى اندوهگين و سخت دلگير بود و سپس مردم را جمع كرد و براى آنان خطبه خواند و گفت : اى مردم ، به خدا سوگند كه شمار مردم شهر شما نسبت به شهرهاى ديگر از شمار انصار مدينه نسبت به اعراب بيشترند؛ انصار در آن هنگامى كه به پيامبر تعهد دادند كه از آن حضرت و همراهان مهاجرش دفاع خواهند كرد تا رسالتهاى پروردگار خويش را ابلاغ فرمايد، فقط دو قبيله نو خاسته بودند كه نه از ديگر اعراب قديمى تر بودند و نه شمارشان از ديگر قبايل بيشتر بود. و چون پيامبر (ص ) و يارانش را پناه دادند و خدا و دين او را نصرت بخشيدند، از سويى همه اعراب آنان را هدف تيرهاى خود قرار دادند و از سوى ديگر يهوديان بر ضد آنان پيمان بستند و قبايل عرب هر يك پس از ديگرى به جنگ با آنان براى نصرت دين خدا به تنهايى قيام كردند و پيوند خود را با ديگر اعراب و ريسمان مودت خود را با آنان يهوديان بريدند و در برابر مردم نجد و تهامه و اهل مكه و يمامه و همه مردم كوه و دشت پايدارى كردند و ستون دين را بر پا داشتند و در قبال حملات حماسه آفرين دليران چنان شكيبايى كردند كه همه اعراب سر تسليم به رسول خدا فرود آوردند، و پيش از آنكه خداوند رسول خويش را به پيشگاه خود فرا گيرد از آنان چيزى كه موجب روشنى چشم بود ديد و شما امروز ميان مردم بيش از انصار آن روزگار ميان اعراب هستيد.
مردى سيه چرده و بلند قامت برخاست و گفت : تو محمد نيستى و ما هم آن انصار نيستيم كه از ايشان ياد كردى ؛ على عليه السلام فرمود: نيكو گوش كن و نيكو پاسخ بده !مادران بر سوگ شما بگريند كه چيزى جز اندوه بر من نمى افزاييد!مگر من به شما گفتم كه چون محمدم و شما چون انصاريد؟ همانا براى شما مثلى زدم و اميدوارم كه چون ايشان عمل كنيد.
در اين هنگام مردى ديگر برخاست و گفت : امروز اميرالمومنين و يارانش ‍ سخت نيازمند اصحاب نهروان هستند تاسف از كشته شدن ايشان . آنگاه مردم از هر سو به سخن آمدند و هياهو كردند و مردى از ميان ايشان برخاست و با صداى بلند گفت : امروز اهميت فقدان مالك اشتر براى عراقيان آشكار شد!گواهى مى دهم كه اگر زنده مى بود هياهو كم بود و هر كس مى دانست چه بايد بگويد.
على عليه السلام فرمود: مادرانتان بر شما بگريند!حق من بر شما واجب تر از حق اشتر است ، مگر اشتر را بر شما حقى غير از حق مسلمان بر مسلمان هست !
در اين هنگام حجر بن عدى كندى و سعيد بن قيس همدانى برخاستند و گفتند: اى اميرالمومنين ، خداوند براى تو بد مقدر نفرمايد، فرمان خويش را به ما بگو تا از آن پيروى كنيم كه به خدا سوگند اگر در راه اطاعت از تو اموال ما نابود شود و عشاير ما كشته شوند، بر آن بى تابى نمى كنيم و آنرا بزرگ نمى پنداريم . على (ع ) فرمود: آماده شويد براى حركت به سوى دشمن ما.
و چون على (ع ) به منزل خويش رفت سران اصحابش به حضورش رفتند و به آنان فرمود: مردى استوار و خير انديش به من معرفى كنيد كه بتواند مردم را از ناحيه سواد (391) فراهم آورد. سعيد بن قيس گفت : اى اميرالمومنين ، مردى خير انديش و خردمند و دلير و استوار را به شما معرفى مى كنم و او معقل بن قيس تميمى (392) است فرمود: آرى ، و او را فرا خواند و گسيل داشت ؛ و او حركت كرد، ولى هنوز برنگشته بود كه اميرالمومنين على عليه السلام ضربت خورد و شهيد شد
(29)(393): اين خطبه با عبارت ايها الناس المجتمعة ابدانهم الختلفة اهواء هم (اى مردمى كه هر چند بدنها يشان جمع و با يكديگر است انديشه ها يشان گوناگون است) شروع مى شود.
اين خطبه را اميرالمومنين عليه السلام به هنگام غارت آوردن ضحاك بن قيس ايراد فرموده است و ما اينك آن را بيان مى كنيم .
غارت آوردن ضحاك بن قيس و برخى از اخبار او
ابراهيم بن محمد بن سعيد بن هلال ثقفى در كتاب الغارات چنين آورده است : غارت آوردن و هجوم ضحاك بن قيس پس از داستان حكمين و پيش ‍ از جنگ خوارج نهروان اتفاق افتاده است . چون پس از موضوع حكميت به معاويه خبر رسيد كه على (ع ) آماده شده و به سوى او روى مى آورد؛ اين خبر او را به بيم انداخت و در حالى كه لشكر گاهى فراهم آورد از دمشق بيرون آمد و به همه نواحى شام كسانى را گسيل داشت و بر همگان جار زد كه بدون ترديد على براى جنگ به سوى شما حركت كرده است ؛ و براى مردم اعلاميه مشتركى نوشت كه آنرا بر مردم بخوانند و در آن چنين آمده بود:
اما بعد، ما ميان خود و على عهدنامه يى نوشتيم و در آن شروطى مقرر داشتيم و دو مرد را حكم قرار داديم كه آن دو نسبت به ما و نسبت به او بر طبق حكم قرآن حكم كنند و از آن تجاوز نكنند و عهد و پيمان خدا را قرار داديم بر هر كس كه آنرا بگسلد و حكمى را كه صادر شده است امضاء و اجرا نكند. حكمى كه من تعيين كردم مرا به حكومت گماشت و حكمى كه على تعيين كرد او را از حكومت عزل كرد و اينك او با ستم براى جنگ به سوى شما مى آيد و هر كس عهد بشكند به زيان خود شكسته است (394) . اينك به بهترين صورت براى جنگ آماده شويد و ابزار جنگ را فراهم آوريد و سبكبار روى به نبرد آوريد؛ خداوند ما و شما را براى انجام كارهاى شايسته آماده فرمايد!
مردم از همه نواحى پيش معاويه آمدند و جمع شدند و خواستند به صفين حركت كنند، معاويه با آنان مشورت كرد و گفت : على از كوفه بيرون آمده است و آخرين خبر اين است كه از نخيلة هم حركت كرده و رفته است .
حبيب بن مسلمه گفت : نظر من بر اين است كه برويم و در صفين كه پايگاه قبلى ماست فرود آييم كه منزلى فرخنده است ، خداوند ما را در آن بهره مند فرمود و داد ما را از دشمن گرفت . عمرو بن عاص گفت : نظر من اين است كه خود با لشكرها حركت كنى و آنها را در سرزمين جزيره كه در قلمرو حكومت ايشان است در آورى ، و اين كار لشكر تو را نيرومندتر مى سازد و دشمنان ترا خوارتر مى كند. معاويه گفت : به خدا سوگند مى دانم كه راءى درست همين است كه نمى مى گويى ، ولى مردم اين پيشنهاد را نمى پذيرند. عمرو گفت : آنجا همه دشت و هموار است . معاويه گفت : آرى ، ولى كوشش ‍ و خواسته مردم اين است كه به همان سرزمينى كه بوده اند يعنى صفين برسند.
آنان دو سه روزى براى تبادل نظر و چاهره انديشى درنگ كردند و در همان حال ، جاسوسان براى ايشان خبر آوردند كه ياران على (ع ) با او اختلاف پيدا كرده اند؛ و گروهى از آنان كه موضوع حكميت را زشت و بر خلاف شرع مى دانسته اند از او كناره گرفته اند، و على از جنگ با شما فعلا منصرف شده و به آنان پرداخته است . مردم از شادى انصراف على از جنگ با آنان و اختلافى كه خداوند ميان آنان پديد آورده است تكبير گفتند. اما معاويه همچنان همانجا در پايگاه خويش آماده بود و منتظر ماند ببيند آيا على و يارانش با مردم به سوى او حمله مى آورند يا نه ؛ و همچنان از جاى خويش ‍ حركت نكرده بود كه خبر رسيد على آن گروه خوارج را كشته است و اينك مى خواهند با مردم به جنگ با او روى آورد، ولى مردم كوفه از او مهلت مى خواهند و پيشنهاد او را نمى پذيرند، و معاويه و مردمى كه با او بودند از اين خبر شاد شدند.
ابن ابى سيف (395) از يزيد بن يزيد بن جابر، از عبدالرحمان بن مسعده فزارى (396) نقل مى كند كه مى گفته است : در همان حال كه ما با معاويه در لشكرگاه بوديم و مى ترسيديم كه على از جنگ با خوارج آسوده شود و به ما روى آورد و با يكديگر مى گفتيم اگر چنين كند بهترين جايى كه بايد با او روياروى شويم همان جايى است كه سال پيش با او روياروى شديم ، نامه يى از عمارة بن عقبة بن ابى معيط كه مقيم كوفه بود رسيد و در آن چنين نوشته بود: اما بعد، قاريان و پارسيان اصحاب على بر او خروج كردند و او به مقابله با آنان پرداخت و ايشان را كشت و اينك عقيده سپاهيان و مردم شهر كوفه نسبت به او تباهى گرفته و ميان ايشان دشمنى آشكار شده است و به شدت از يكديگر پراكنده شده اند، و دوست داشتم اين خبر را به اطلاع تو برسانم تا خداوند را سپاس گويى . والسلام .
عبدالرحمان بن مسعده مى گويد: معاويه آن نامه را در حضور برادر خود عتبه و برادر عماره يعنى وليد بن عقبة و ابو اعور سلمى خواند و سپس به چهره عتبه و وليد نگريست و به وليد گفت : برادرت راضى شده است كه جاسوس ما باشد. وليد خنديد و گفت : در اين كار هم سودى است .
ابو جعفر طبرى روايت كرده است (397) كه عمارة بن وليد پس از كشته شدن عثمان مقيم كوفه بود و على عليه السلام با او كارى نداشت و او را به بيم و ترس نينداخت و عماره پوشيده اخبار را به معاويه مى نوشت . وليد برادر عماره شعرى خطاب به عماره و در تحريض او سرود كه مطلع آن چنين است :
اگر گمان من در مورد عماره راست باشد چنين است كه آسوده مى خوابد و هرگز در طلب خون و انتقام نخواهد بود...
و فضل پسر عباس بن عبدالمطلب اشعارى در پاسخ او سروده است كه مطلع آن چنين است :
آيا تو مى خواهى در طلب خونى باشى كه از او نيستى و براى او هم چنين حقى نيست و ابن ذكوان صفورى را با خونخواهى چه كار؟
مقصود از ابن ذكوان صفورى كه در شعر فضل آمده ، اين است كه وليد پسر عقبة بن ابى معيط بن ابى عمرو است كه نام اصلى ابى عمرو ذكوان بوده و او پسر امية بن عبد شمس است ؛ ولى گروهى از نسب شناسان گفته اند: ذكوان ، از بردگان اميه بوده كه او را به پسر خواندگى پذيرفته و به او كنيه ابو عمرو داده است كه در نتيجه فرزندان و اعقاب او در زمره موالى هستند و از فرزندان واقعى اميه نيستند. صفورى هم نسبت به صفوريه است كه يكى از دهكده هاى روم است .

ابراهيم بن هلال ثقفى نمى گويد: در اين هنگام معاويه ضحاك بن قيس ‍ فهرى را خواست و به او گفت : به ناحيه كوفه و بالاتر از آن تا جايى كه مى توانى بروى برو، و بر هر گروه از اعراب كه در اطاعت على (ع ) هستند گذشتى حمله بر؛ همچنين اگر به پايگاهى رسيدى كه در آن پيادگان يا سواران مسلح على بودند بر آنان هم غارت ببر و چون صبح در شهرى بودى شام در شهر ديگرش باش و اگر به تو خبر رسيد كه سوارانى را براى مقابله با تو گسيل داشته اند، براى مقابله و جنگ با آنان توقف مكن و از آن بر حذر باش . معاويه ضحاك را با شمارى كه ميان سه تا چهار هزار تن بودند روانه كرد.
ضحاك ، شروع به پيشروى و غارت اموال كرد و با هر كس از اعراب كه برخورد مى كرد آنان را مى كشت تا به منزل ثلعبيه (398) رسيد و بر حاجيان حمله برد كالاهاى ايشان را گرفت و همچنان پيش مى رفت ؛ و به عمرو بن عميس بن مسعود ذهلى كه برادرزاده عبدالله بن مسعود صحابى پيامبر(ص ) بود برخورد و او را كنار راه حاجيان در قطقطانه (399) با گروهى از يارانش كشت .
ابراهيم بن مبارك بجلى ، از قول پدرش ، از بكر بن عيسى ، از ابو روق ، از قول پدرش نقل مى كند كه مى گفته است : على عليه السلام پيش مردم آمد و به منبر رفت و به آنان چنين گفت :
اى مردم كوفه ، به سوى جايى كه بنده صالح خدا عمرو بن عميس و لشكرهاى خودتان كه برخى از ايشان كشته شده اند بيرون رويد؛ برويد و با دشمن خود جنگ و از حريم خويش دفاع كنيد، اگر مى خواهيد كارى انجام دهيد.
آنان به سستى پاسخ دادند و على (ع ) از آنان سستى و ناتوانى ديد و فرمود: به خدا سوگند دوست مى داشتم عوض هر هشت تن از شما(400) يك تن از ايشان براى من بودند؛ واى بر شما!نخست با من بيرون آييد و بر فرض كه مى خواهيد بگريزيد و پشيمان شديد بعد بگريزيد؛ به خدا سوگند من با همين نيت و بصيرت خود از ديدار خداى خود كشته شدن كراهت ندارم و در آن براى من گشايشى بزرگ است و از اين راز گويى و دو رويى شما آسوده خواهم شد. و سپس از منبر فرود آمد و پياده حركت فرمود تا به غريين نجف رسيد و حجر بن عدى كندى را فرا خواند و براى او رايتى به فرماندهى چهار هزار تن بست .
محمد بن يعقوب كلينى (401) روايت مى كند كه اميرالمومنين عليه السلام بلافاصله پس از غارت ضحاك بن قيس فهرى بر سرزمينهاى قلمرو حكومت خود از مردم يارى خواست و آنان خوددارى كردند و على عليه السلام خطبه خواند و فرمود: دعوت كسى كه شما را فرا خواند عزت نمى يابد و پذيرفته نمى شود و دل كسى كه براى شما رنج و زحمت مى كشد آسايش نمى يابد...تا آخر خطبه .
ابراهيم ثقفى مى گويد: حجر بن عدى بيرون آمد و چون از سماوه - كه از سرزمين بنى كلب است - گذر كرد با امرو القيس بن عدى بن اوس بن جابر بن كعب بن عليم كلبى برخورد - كه او و افراد خاندانش وابستگان همسر حسين بن على (ع ) بودند(402)- و ايشان حجر بن عدى را بر راه و آبهاى ميان راه راهنمايى كردند. حجر همواره شتابان در تعقيب ضحاك بود تا آنكه در نواحى تدمر (403) به او رسيد و در برابرش ايستاد و ساعتى جنگ كردند. از ياران ضحاك نوزده مرد كشته شدند و حال آنكه از ياران حجر بن عدى فقط دو مرد كشته شدند. (404) آنگاه شب فرا رسيد و ميان آنان جدايى افكند و ضحاك شبانه گريخت و چون سپاهيان حجر بن عدى شب را به صبح آوردند اثرى از ضحاك و يارانش نديدند. ضحاك پس از آن مى گفت : من پسر قيس و پدر انيس و قاتل عمرو بن عميسم .

چون به عقيل بن ابى طالب خبر رسيد كه مردم كوفه از يارى اميرالمومنين خوددارى كرده و واپس نشسته اند، در پى اين واقعه براى آن حضرت چنين نوشت : براى بنده خدا على اميرالمومنين عليه السلام از عقيل بن ابى طالب . سلام بر تو باد، من نخست با تو خدايى را ستايش مى كنم كه خدايى جز او نيست ؛ و سپس ، همانا كه خداوند نگهدار تو از هر بدى و پناه دهنده تو از هر ناخوشايندى است . در هر حال من براى عمره گزاردن به مكه رفته بودم . ميان راه عبدالله بن سعد بن ابى سرح را همراه حدود چهل مرد جوان از فرزندان بردگان آزاد شده كسانى كه در فتح مكه اسير شدند و پيامبر بر آنان منت گزارد و آزادشان فرمود، ديدم و از چهره آنان ناسازگارى ايشان را دانستم و گفتم : اى پسران كسانى كه پيامبر را سرزنش مى كردند كجا مى رويد؟ آيا مى خواهيد به معاويه ملحق شويد؟! به خدا سوگند اين دشمنى و ستيز ديرينه است كه در شماست و چيزى غير قابل انكار نيست و مى خواهيد با آنان پرتو خدا را خاموش و كار او را دگرگون سازيد. آنان ناسزاهايى به من دادند و من هم پاسخشان دادم و چون به مكه رسيدم شنيدم مردم مكه مى گويند كه ضحاك بن قيس بر حيرة غارت برده و هر چه از اموال خواسته با خود برده است و به سلامت باز گشته است ؛ اف بر اين زندگى در اين روزگار كه ضحاك بتواند بر تو گستاخى كند. ضحاك چيست ! كمايى (405) خود رو در دشتى هموار كه زير دست و پاى شتران لگدكوب مى شود!و چون اين خبر به من رسيد چنين پنداشتم كه گويا ياران و شيعيان تو از يارى تو خوددارى كرده اند. اكنون اى پسر مادرم تصميم خود را براى من بنويس ، اگر آهنگ مرگ و كشته شدن دارى ، برادرزادگان و فرزندان پدرت را پيش تو آورم و تا هنگامى كه تو زنده هستى ما هم با تو زنده باشيم و چون بميرى ما هم با تو بميريم . به خدا سوگند، دوست ندارم كه پس از تو به اندازه فاصله ميان دوبار دوشيدن شير ماده شترى زنده بمانم ؛ سوگند به خداى عزوجل كه زندگى پس از تو، زندگى گوارا و خوش و سازگارى نيست و سلام و رحمت و بركات خدا بر تو باد.
على عليه السلام در پاسخ او چنين نوشت :
از بنده خدا على اميرالمومنين ، به عقيل بن ابى طالب . سلام خدا بر تو باد، همانا نخست با تو خداوندى را مى ستايم كه خدايى جز او نيست ؛ و سپس ، خداوند ما و ترا در كنف حمايت خود بدارد، همچون كسى كه در نهان از خداوند مى ترسد، كه خدا ستوده بزرگوار است . نامه ات كه همراه عبدالرحمان بن عبيد ازدى فرستاده بودى رسيد. نوشته بودى عبدالله بن سعد بن ابى سرح را كه از قديد (406) مى آمده است و همراه حدود چهل سوار از فرزندان آزاد شدگان آهنگ ناحيه غرب شام را داشته اند ديده اى ؛ همانا ابن ابى سرح از دير باز به خدا و رسول خدا و كتابش نيرنگ باخته و از راه خدا باز گشته و به كژى گراييده است ؛ پسر ابى سرح و همه قريش را رها كن و آزادشان بگذار كه در گمراهى تاخت و تاز كنند و در ستيزه و جدايى از حق جولان دهند؛ همانا كه امروز تمام عرب براى نبرد با برادرت جمع شده اند همچنان كه درگذشته براى نبرد با پيامبر (ص ) جمع شده بودند و حق او را نشناختند و فضل او را منكر شدند و به دشمنى مبادرت ورزيدند و براى او جنگ پيش آوردند و بر ضد او تمام كوشش خود را مبذول داشتند؛ و سرانجام لشكرهاى احزاب را به سوى او كشيدند. پروردگارا قريش را از سوى من سزا بده به انواع سزاها، كه آنان پيوند خويشاوندى مرا گسستند و همگان بر ضد من همكارى و از يكديگر پشتيبانى كردند و مرا از حق خودم باز داشتند و حكومت برادر و پسر مادرم را از من سلب كردند و آنرا به كسى سپردند كه در نزديكى به پيامبر (ص ) و سابقه در اسلام چون من نيست ، مگر آنكه كسى مدعى چيزى شود كه من آن را نشناسم و ندانم و خيال نمى كنم چيزى را كه من در اين مورد نمى دانم خدا هم بداند زيرا واقعيت ندارد. و سپاس خداى را در همه احوال .
اما آنچه در مورد غارت بردن ضحاك بر مردم حيره نوشته بودى ، او كوچك تر و زبون تر از آن است كه بتواند به حيره نزديك شود. او با گروهى اسب سوار پيش آمده بود و آهنگ راه سماوه كرده بود و از واقصه و شراف (407) و قطقطانه و آن نواحى گذشته بود. و من لشكرى گران از مسلمانان به سوى او گسيل داشتم كه چون اين خبر به او رسيد با عجله گريخت و آنان او را تعقيب كردند و در ميانه راه با آنكه بسيار دو شده بود به او رسيدند، ولى هنگام غروب آفتاب بوده و آنان اندكى با او جنگ كرده بودند كه گويى جنگى صورت نگرفته بود و ضحاك در برابر تيغ تيز پايدارى نكرده و گريخته است . در عين حال چند ده تن از يارانش كشته شدند و در حالى كه از اندوه گلو گير شده بود به سختى و با رنج گريخته است . و اما اينكه خواسته اى من راءى و نظر خود را درباره آنچه كه بدان گرفتار هستيم براى تو بنويسم ، نظر من جهاد با كسانى است كه حرام خدا را حلال پنداشته اند تا هنگامى كه خداى خويش را ديدار كنم . انبوهى مردمى كه همراه من باشند بر عزت من نخواهد افزود و پراكنده شدن ايشان نيز از من مايه افزونى وحشت من نخواهد بود؛ و همانا كه من بر حقم و خداوند همراه كسى است كه بر حق باشد. به خدا سوگند من مرگ بر حق را ناخوش ‍ نمى دارم و براى كسى كه بر حق باشد تمام خير پس از مرگ است .
اما اينكه پيشنهاد كرده اى كه با پسران خود و پسران پدرت پيش من آيى ، مرا به اين كار نيازى نيست ؛ تو بر جاى خود باش پسنديده و راه يافته ، كه به خداسوگند دوست ندارم اگر من هلاك شوم شما هم با من هلاك شويد، و پسر مادرت را هرگز چنين مپندار كه اگر مردم هم او را رها كنند زارى كننده و پذيراى ستم باشد، و او همانگونه است كه آن شاعر بنى سليم گفته است :


فان تسالينى كيف انت فاننى

صبور على ريب الزمان صليب

يعز على ان ترى بى كابة

فيشمت عاد اويساء حبيب (408)

اگر از من مى پرسى كه چگونه اى ، همانا من بر پيشامد روزگار شكيبا و سخت پايدارم ؛ بر من بسيار گران است كه اندوهى ديده شود و دشمن سرزنش كند و دوست غمگين شود. (409)
ابراهيم بن هلال ثقفى مى گويد: محمد بن مخنف مى گفته است كه پس از مدتى شنيدم ضحاك بن قيس بر منبر كوفه خطبه مى خواند؛ و چون به او خبر رسيده بود كه گروهى از مردم كوفه عثمان را دشنام مى دهند و از او بيزارى مى جويند چنين گفت : به من خبر رسيده است كه گروهى از مردان گمراه شما پيشوايان هدايت را دشنام مى دهند و بر گذشتگان و پيشينيان صالح ما عيب و خرده مى گيرند؛ همانا، سوگند به كسى كه او را همتا و شريكى نيست ، آگاه باشيد كه اگر از اين كار كه به من خبر رسيده است باز نايستيد من شمشيرى چون شمشير زياد بن ابيه بر شما خواهم نهاد و در آن صورت مرا سست اراده و كند شمشير نخواهيد يافت . من همان سردار شمايم كه بر سرزمين شما غارت آوردم و نخستين كس در اسلام بودم كه در سرزمين شما به جنگ آمدم ؛ و من كسى هستم كه هم از آب ثلعبيه نوشيدم و هم از آب ساحل فرات و هر كه را بخواهم عقوبت مى كنم و هر كه را بخواهم عفو مى كنم . من زنان پرده - نشين را به هراس انداختم كه در پس ‍ پرده هاى خود مى ترسيدند و هر زنى كه كودكش مى گريست تنها با بردن نام من او را مى ترساند و آرام مى كرد. اينك اى مردم عراق از خدا بترسيد و بدانيد كه من پسر قيس و پدر انيس و قاتل عمرو بن عميسم .
در اين هنگام عبدالرحمان بن عبيد برخاست و گفت : امير راست مى گويد و درست سخن گفت . به خدا سوگند آنچه گفتى خوب مى دانيم ! البته ترا در ناحيه غربى تدمر ديده بوديم و ترا مردى دلير، كار آزموده و پايدار يافتيم . عبدالرحمان نشست ، و گفت : اين مرد مى خواهد به آنچه هنگام آمدن به سرزمين ما انجام داده است بر ما فخر كند؛ به خدا سوگند من ناگوارترين جايگاهش را به يادش آوردم . گويد: ضحاك اندكى سكوت كرد، گويا احساس رسوايى و آزرم نمود، سپس با سنگينى گفت : آرى در آن جنگ چنان بود! و از منبر فرود آمد.
محمد بن مخنف مى گويد: من به عبدالرحمان عبيد گفتم - يا كسى به او گفت - كه گستاخى كردى و آن روز را به يادش آوردى و به او خبر دادى خودت هم در زمره آنان بوده اى كه با او روياروى شده اند. او اين آيه را خواند: بگو به ما نمى رسد جز آنچه خداوند براى ما نوشته است . (410) گويد: و چون ضحاك به كوفه آمد از عبدالرحمان بن مخنف پرسيد كه من در جنگ غرب تدمر مردى از شما را ديدم كه تا آن روز نظير او را ميان مردم نديده بودم . نخست بر ما حمله آورد و پايدارى و دليرى كرد و دسته يى را كه من در آن بودم ضربه زد و چون خواست برگردد من بر او حمله كردم و نيزه يى به او زدم ، او افتاد و هماندم برخاست و آن ضربه نيزه به او صدمه يى نزد؛ چيزى نگذشت كه باز به همان دسته يى كه من در آن بودم حمله آورد و مردى را بر زمين افكند و چون خواست برگردد من بر او حمله كردم و شمشيرى بر سرش زدم و چنين پنداشتم كه شمشير من در استخوان سرش نشست ، او هم ضربه شمشيرى بر من زد كه كارى از پيش نبرد و برگشت و گمان كردم كه ديگر بر نخواهد گشت . به خدا سوگند شگفت كردم كه ديدم سر خود را با عمامه يى بسته و باز به سوى ما پيش مى آيد. گفتم : مادرت بر سوگت بگريد، آن دو ضربه ترا از حمله بر ما باز نداشت ؟ گفت : هرگز آن دو مرا از حمله باز نمى دارد و من اين را در راه خدا به حساب مى آورم و تحمل مى كنم ، و بلافاصله بر من حمله آورد كه نيزه ام بزند، من نيزه اى به او زدم ، يارانش بر ما هجوم آوردند و ما را از يكديگر جدا كردند و آنگاه شب فرا رسيد و ميان ما پرده كشيد.
عبدالرحمان به ضحاك گفت : در آن جنگ اين مرد- يعنى ربيعة بن ماجد(411) - كه سوار كار شجاع قبيله است شركت داشته است و گمان نمى كنم موضوع آن مرد پوشيده باشد. ضحاك به او گفت : آيا او را مى شناسى ؟ گفت : خود من بودم . ضحاك گفت : نشان آن را بر سرت خورد به من بنما. ربيعه نشان داد، ضربتى بود كه در استخوان نشسته بود. ضحاك به ربيعه گفت : امروزه عقيده تو چيست ؟ آيا مانند همان روز است ؟ گفت : امروزه عقيده من نظر عموم مردم است . ضحاك گفت : تا هنگامى كه مخالفت خود را آشكار نساخته ايد بر شما باكى نيست و در امان خواهيد بود، ولى در شگفتم كه چگونه از چنگ زياد رسته اى و او ترا با ديگر كسانى كه كشته ، نكشته است و چگونه ترا همراه ديگران تبعيد نكرده است !ربيعه گفت : زياد مرا از كوفه تبعيد كرد، ولى خداوند ما را از كشته شدن محفوظ بداشت !
ابراهيم ثقفى مى گويد: هنگامى كه ضحاك بن قيس از حجر بن عدى مى گريخت گرفتار تشنگى سختى شد و چنين بود كه شتر آبكش آنان - كه آب بر آن بار بود - گم شد. ضحاك سخت تشنه بود و يكى دو بار هم از شدت خستگى چرت زد و از راه جدا شد و چون بيدار شد فقط تنى چند از يارانش با او مانده بودند كه آنان هم هيچكدام همراه خود آب نداشتند. او آنان را براى جستجوى آب روانه كرد و هيچ همدمى نداشت . ضحاك خودش بعدها دنباله اين داستان را چنين نقل كرده است : كوره راهى ديدم و در آن به راه افتادم ، ناگاه شنيدم كسى اين ابيات را مى خواند:
عشق مرا فرا خواند، شوق من افزوده شد و چه بسا كه تقاضاى عشق را هماندم پاسخ مى گويم ...
اندكى بعد مردى پيش من رسيد، گفتم : اى بنده خدا آبى به من بده ، گفت : نه به خدا سوگند، مگر اينكه بهاى آنرا بپردازى . گفتم : بهاى آن چيست ؟ گفت : معادل خونبهاى خودت . گفتم : آيا تو براى خود اين وظيفه را احساس ‍ نمى كنى كه پذيراى ميهمان باشى و به او خوراك و آب دهى ؟ گفت : ما گاهى اين كار را مى كنيم ، گاهى هم بخل مى ورزيم . گفتم : به خدا سوگند چنين مى بينمت كه هرگز كار خيرى انجام نداده اى ، آبى به من بده !گفت : به رايگان نمى توانم ، گفتم : من نسبت به تو احسان خواهم كرد، وانگهى جامه بر تو مى پوشانم . گفت : نه به خدا سوگند، بهاى هر جرعه آب را از صد دينار كمتر نمى گيرم ، گفتم : اى واى بر تو! آب به من بنوشان ! گفت : واى بر خودت !بهاى آنرا به من پرداخت كن . گفتم : به خدا سوگند چيزى همراه من نيست ، به من آب بده و سپس با من بيا تا بهاى آنرا به تو بپردازم ، گفت : به خدا سوگند هرگز، گفتم : تو به من آب بنوشان و من اسب خود را به تو گروگان مى دهم تا بهاى كامل آنرا به تو پرداخت كنم ، گفت : قبول است ، و پيش افتاد و من از پى او حركت كردم تا مشرف بر چند چادر و گروهى از مردم شديم كه كنار آبى بودند. به من گفت : همين جا بايست تا من پيش تو آيم ، گفتم : من هم با تو مى آيم . او از اينكه من آب و مردم را ديدم ناراحت شد و شتابان دويد و وارد خانه يى شد و ظرف آبى آورد و گفت : بيا شام ، گفتم : مرا نيازى به آن نيست و نزديك آن قوم رفتم و گفتم : به من آب بدهيد. پير مردى به دخترش گفت : او را سيراب كن و دختر برخاست و براى من آب و شير آورد، آن مرد گفت : من ترا از تشنگى نجات دادم و تو حق مرا مى برى ؟ به خدا سوگند از تو جدا نمى شوم تا آنرا از تو بگيرم ، گفتم : بنشين تا حق ترا بپردازم ، او نشست من هم پياده شدم و نشستم و آن آب و شير را از دست آن دختر جوان گرفتم و آشاميدم . مردم آن آب كنار من جمع شدند و به آنان گفتم : اين شخص فرو مايه ترين مردم است و با من چنين و چنان رفتار كرد، و اين پيرمرد از او برتر و سرورتر است ، از او آب خواستم بدون اينكه با من سخنى بگويد به دخترش فرمان داد به من آب دهد، و اين مرد مرا ملزم به پرداخت صد دينار مى داند. مردم قبيله او را دشنام دادند و سرزنش كردند. چيزى نگذشت كه گروهى از همراهان من رسيدند و بر من به اميرى سلام دادند؛ آن مرد ترسيد و شروع به بى تابى كرد و خواست برخيزد و برود، گفتمش : از جاى خويش برمخيز تا صد دينار را بدهم ؛ او نشست و نمى دانست با او چه كار خواهم كرد، و چون شمار لشكريان من كه رسيدند بسيار شد فرستادم بارهاى مرا بياورند و چون آورند نخست دستور دادم كه آن مرد را صد تازيانه زدند و آن پيرمرد و دخترش را خواستم و فرمان دادم صد دينار و جامه به آنان بدهند و بر همه ساكنان كنار آن آب جامه پوشاندم و آن مرد را محروم ساختم . آنان گفتم : اى امير او سزاوار همين رفتار است و تو هم شايسته همين كار خيرى هستى كه انجام دادى .
ضحاك مى گويد: چون پيش معاويه برگشتم و اين داستان را برايش گفتم شگفت كرد و گفت : تو در اين سفر چيزهاى عجيب ديده اى .
نسبت شناسان متذكر شده اند كه قيس ، پدر ضحاك ، در دوره جاهلى از فروش نطفه دامهاى نر زندگى مى كرده است .
آورده اند كه عقيل بن ابى طالب ، كه خدايش رحمت كناد، به حضور اميرالمومنين على (ع ) آمد و او را در حالى كه در صحن مسجد كوفه نشسته بود يافت و گفت : اى اميرالمومنين ، سلام و رحمت و بركات خداوند بر تو باد - و چشم عقيل نابينا شده بود. على (ع ) به او پاسخ داد و فرمود: اى ابو يزيد بر تو سلام باد و سپس به پسر خود حسن (ع ) توجه كرد و فرمود: برخيز و عموى خود را پياده كن و بنشان و او چنان كرد. على (ع ) باز روى به حسن (ع ) كرده و فرمود: برو براى عموى خود پيراهنى و ردايى و ازارى و كفشى نو بخر. او رفت و فراهم فرمود. فرداى آن روز عقيل با آن جامه هاى نو به حضور على (ع ) آمد و همچنان به عنوان امارت بر على (ع ) سلام داد و گفت : سلام بر تو باد اى اميرالمومنين و على (ع ) پاسخ داد كه سلام بر تو اى ابو يزيد. سپس عقيل گفت : نمى بينم كه از دنيا به بهره يى رسيده باشى و نفس من از خلافت تو بدانگونه كه تو خود نفس خويش را راضى كرده اى راضى و خشنود نيست . على (ع ) فرمود: اى ابو يزيد، هنگامى كه سهم و حقوق من را بپردازند آنرا به تو خواهم پرداخت .
عقيل پس از آنكه از حضور اميرالمومنين (ع ) رفت نزد معاويه آمد. براى آمدن او به حضور معاويه دستور داده شد صندليهايى بچينند و معاويه همنشينان خود را بر آنها نشاند و چون عقيل وارد شد، دستور داد صد هزار درهم به او بدهند كه پذيرفت . روز ديگرى هم غير از آن روز پس از رحلت اميرالمومنين على (ع ) و بيعت تسليم خلافت امام حسن (ع ) به معاويه ، عقيل پيش معاويه آمد و همنشينان معاويه بر گرد او بودند. معاويه گفت : اى ابو يزيد از چگونگى لشكر گاه برادرت كه هر دو را ديده اى به من خبر بده . عقيل گفت : هم اكنون به تو مى گويم . به خدا سوگند تا آنگاه كه بر لشكر گاه برادرم گذشتم ديدم شبى چون شب رسول خدا (ص ) روزى چون روز آن حضرت دارند، با اين تفاوت كه فقط رسول خدا (ص ) ميان آنان نيست ؛ من كسى جز نماز گزار نديدم و آوايى جز بانگ تلاوت قرآن نشنيدم . و چون به لشكر گاه تو گذشتم گروهى از منافقان و از آنان كه مى خواستند شتر پيامبر را در شب عقبه رم دهند از من استقبال كردند. عقيل پس از اين سخن از معاويه پرسيد: اين شخص كه در سمت راست تو نشسته است كيست ؟ معاويه گفت : اين عمرو عاص است . عقيل گفت : اين همان كسى است كه چون متولد شد شش تن مدعى پدرى او شدند و سرانجام قصاب و شتر كش قريش بر ديگران چيره شد. اين ديگرى كيست ؟ معاويه گفت : ضحاك بن قيس فهرى است . عقيل گفت : آرى به خدا سوگند پدرش خوب بهاى نطفه بزهاى نر را مى گرفت . اين ديگرى كيست ؟ معاويه گفت : ابو موسى اشعرى است . گفت : اين پسر آن دزد نابكار است . چون معاويه ديد كه عقيل همنشينان او را خشمگين ساخت دانست كه درباره خود معاويه هم سخنى خواهد گفت و چيز ناخوشايندى اظهار خواهد داشت ؛ او هم خوش داشت كه خودش از عقيل بپرسد تا آن موضوع را بگويد و خشم همنشينانش فرو نشيند. بدين منظور گفت : اى ابو يزيد درباره من چه مى گويى ؟ گفت : مرا از اين كار رها كن . گفت : بايد بگويى . عقيل گفت : آيا حمامة را مى شناسى ؟ معاويه گفت : اى ابو يزيد حمامه كيست ؟ گفت : به تو خبر دادم ، و برخاست و رفت . معاويه ، نسبت شناس را فرا خواند و از او پرسيد: حمامة كيست ؟ گفت : آيا در امانم ؟ گفت : آرى . نسب شناس گفت : حمامة مادر بزرگ پدرى تو يعنى مادر ابو سفيان است كه از روسپيهاى پرچمدار دوره جاهلى بود. معاويه به همنشينان خود گفت : همانا من هم با شما برابر بلكه افزون از شما شدم ، خشم مگيريد.
(30): اين خطبه با عبارت لوامرت به لكنت قاتلا (اگر فرمان به قتل او داده بودم قاتل مى بودم ) شروع مى شود. (412)
پريشان شدن كار بر عثمان و اخبار كشته شدن او
لازم است در آغاز اين بحث نخست چگونگى پريشان شدن كار بر عثمان را كه منجر به كشته شدنش شد بيان كنيم . و صحيح ترين مطالب در اين مورد همان چيزهايى است كه ابو جعفر محمد بن جرير طبرى در تاريخ طبرى آورده است و خلاصه آن چنين است : (413)
عثمان بدعتها و كارهاى مشهورى انجام داد كه مردم در آن مورد بر او خرده گرفتند، از قبيل حكومت و فرماندهى دادن به بنى اميه و به ويژه به تبهكاران و فرو مايگان و سست دينان ايشان و اختصاص اموال و غنايم به آنان ؛ و آنچه در مورد عمار و ابوذر و عبدالله بن مسعود انجام داد و كارهاى ديگرى كه در روزهاى آخر خلافتش روى داد. و از جمله باده نوشى و ميگسارى وليد بن عقبه ، كارگزار عثمان بر كوفه ، و گواهى دادن گواهان در اين باره موجب آمد كه او را از حكومت كوفه بر كنار كند و سعيد بن عاص را به جاى او بگمارد. سعيد چون به كوفه آمد و گروهى از مردم كوفه را برگزيد كه پيش ‍ او افسانه سرايى مى كردند، روزى سعيد گفت : عراق بوستان اختصاصى قريش و بنى اميه است ، مالك اشتر نخعى گفت : تو چنين مى پندارى كه ناحيه عراق كه خداوند آنرا با شمشيرهاى ما گشوده و بر مسلمانان ارزانى فرموده است ، بوستان اختصاصى براى تو و قوم تو است !سالار نگهبانان سعيد به اشتر گفت : تو سخن امير را رد مى كنى !و نسبت به او درشتى كرد. اشتر به افراد قبيله نخع و ديگران كه از اشراف كوفه و برگرد او بودند نگريست و گفت : مگر نمى شنويد!و آنان در حضور سعيد برجستند و سالار نگهبانانش را با زور و تندى بر زمين افكندند و پايش را گرفتند و از مجلس ‍ بيرون كشاندند. اين كار هر چند بر سعيد گران آمد، ولى افسانه سرايان خويش را دور كرد و پس از اين كار به آنان هم ديگر اجازه ورود نداد. آنان در مجالس خود نخست شروع به دشنام دادن به سعيد كردند و سپس از آن فراتر رفتند و عثمان را نيز دشنام دادند. و گروه بسيارى از مردم هم بر ايشان جمع شدند و كارشان بالا گرفت . سعيد در مورد ايشان به عثمان نامه نوشت . عثمان در پاسخ نوشت آنان را به شام تبعيد كند تا مردم كوفه را به تباهى نكشانند. و براى معاويه كه حاكم شام بود نوشت : تنى چند از مردم كوفه را كه آهنگ فتنه انگيزى داشتند پيش تو تبعيد كردم ، آنان را از اين كار نهى كن و اگر احساس كردى كه روبراه شده اند شده اند نسبت به آنان نيمى كن و ايشان را به سرزمينهاى خودشان بر گردان .
آنان كه مالك اشتر و مالك بن كعب ارحبى و اسود بن يزيد نخعى و علقمة بن قيس نخعى و صعصعة بن صوحان عبدى و كسان ديگرى بودند، چون پيش معاويه رسيدند روزى آنان را جمع كرد و گفت : شما قومى از عرب و صاحب دندان و زبانيد كنايه از نيرومندى است و به يارى اسلام به شرف رسيديد و بر امتها چيره شديد و مواريث آنان را به چنگ آورديد؛ اينك به من خبر رسيده است كه قريش را نكوهش مى كنيد و بر واليان خرده مى گيريد و حال آنكه اگر قريش نبود شما خوار و زبون بوديد. همانا پيشوايان شما براى شما چون سپر هستند، از گرد اين سپر پراكنده مشويد. پيشوايان شما اكنون بر ستم شما صبورى دارند و زحمت شما را احمل مى كنند؛ به خدا سوگند، يا از اين رفتار باز ايستيد و تمام كنيد، يا آنكه خداوند شما را گرفتار كسانى خواهد كرد كه شما را بر زمين فرو خواهند برد و صبورى شما را هم نخواهند ستود و در نتيجه در زندگى و مرگ شريك بليه يى خواهيد بود كه براى رعيت فراهم ساخته ايد.
صعصعة بن صوحان گفت : اما قريش در دوره جاهليت نه از لحاظ شمار بيشترين عرب بودند و نه از لحاظ نيرو، و همانا قبايل ديگر عرب از لحاظ شمار و نيرو بر قريش برترى داشته است . معاويه گفت : گويا تو سخنگوى اين گروهى و براى تو عقلى نمى بينم و اينك شما را شناختم و دانستم چيزى كه شما را شيفته است كمى عقل و خرد است ؛ آيا كار اسلام بر شما بزرگ است كه تو جاهليت را به من تذكر مى دهى !خداوند كسانى را كه كار شما را بزرگ كرده اند زبون فرمايد!بفهميد كه چه مى گويم و گمان نمى كنم كه بفهميد؛ قريش در دوره جاهلى و دوره اسلام عزت و شوكتى نداشته است مگر به يارى خداوند يكتا. راست است كه از لحاظ شمار و نيرو مهم ترين اعراب نبوده اند، ولى از لحاظ نسب از همگان برتر و نژاده تر بوده اند و از لحاظ جوانمردى از همه كامل تر بوده اند. در آن روزگار - كه مردم يكديگر را مى خوردند - آنان محفوظ نماندند مگر به عنايت خداوند، و خدا بود كه براى ايشان حريمى امن فراهم فرمود، در حالى كه مردم از گرد آنان ربوده مى شدند. آيا عرب و عجم و سرخ سياهى مى شناسيد كه روزگار آنان را در شهر و حرم خود گرفتار مصيبت نكرده باشد؟ جز قريش كه هر كس با آنان مكرى انديشيد خداوند خود چهره او را خوار فرمود، تا آن گاه كه خداوند اراده فرمود كسانى را با پيروى از آيين خود از زبونى اين جهانى و نافر جامى آن جهانى برهاند و گرامى دارد و براى اين كار، بهترين خلق خود را برگزيد و براى آن بنده خويش يارانى برگزيد كه برتر از همه آنان قريش بودند و اين ملك را بر ايشان پايه نهاد و اين خلافت را در آنان مقرر فرمود و كار به صلاح نمى انجامد مگر به وجود ايشان . خداوند قريش را در دوره جاهلى كه كافر بودند رعايت فرموده است ، اكنون چنين مى بينى با آنكه بردين خدايند خداوندشان رعايت نخواهد كرد؟ اف بر تو و يارانت باد! اما تو اى صعصعه ، بدان كه دهكده ات بدترين دهكده هاست ! گياه آن بد بو ترين گياهان و دره آن ژرف ترين دره هاست و همسايگانش فرومايه ترين همسايگانند و از همه جا معروف تر به شروبدى است . هيچ شريف يا فرومايه اى در آن ساكن نشده است مگر آنكه دشنامش داده اند، شما ستيزه گرترين مردم و بردگان ايرانيانيد. و تو خود بدترين قوم خويشى ، اينك كه اسلام ترا نمايان كرد و در زمره مردم در آورد آمده اى در دين خدا كژى بار بياورى و به گمراهى بگروى ؟ همانا كه اين كار هرگز به قريش زيانى نمى رساند و آنان را پست نمى كند و از انجام آنچه بر عهده ايشان است بازشان نمى دارد. همانا كه شيطان از شما غافل نمانده است و شما را به بدى شناخته است و بر مردم افكنده است ، ولى شما را بر زمين خواهد افكند و نابود خواهد ساخت و شما با شرو بدى به چيزى نمى رسيد جز اينكه كارى بدتر و زشت تر بر ايتان پيش خواهد آمد. به شما اجازه دادم هر جا كه مى خواهيد برويد، خداوند هرگز به وسيله شما به كسى سود و زيان نمى رساند كه شما نه مرد سوديد و نه زيان . و اگر خواهان رستگارى هستيد هماهنگ جماعت باشيد و نعمت شما را سر مست نكند كه سرمستى خيرى در پى خود ندارد؛ هر كجا مى خواهيد برويد و به زودى درباره شما به اميرالمومنين نامه خواهم نوشت . معاويه براى عثمان چنين نوشت :
همانا گروهى پيش من آمدند كه نه خردى دارند و نه دين ، از عدالت و دادگرى به ستوه آمده و دلتنگ شده اند، خدا را منظور ندارند و با دليل و برهان سخن نمى گويند. همانا تنها قصدشان فتنه انگيزى است و خداوند، آنان را گرفتار و رسوا خواهد كرد و از آن گروهى نيستند كه از ستيز ايشان بيمى داشته باشيم و اكثريتى ميان كسانى كه اهل غوغا و فتنه اند ندارند.
سپس معاويه آنان را از شام بيرون كرد. (414)
ابوالحسن مداينى مى گويد: در شام ميان آنان و معاويه چند مجلس صورت گرفت و مذاكرات و گفتگوهاى طولانى كردند و معاويه ضمن سخنان خود به آنان گفت : قريش اين موضوع را مى داند كه ابو سفيان گرامى ترين ايشان و پسر گرامى ترين است ، بجز حرمتى كه خداوند براى پيامبر خويش قرار داده و او را برگزيده و گرامى داشته است ؛ و به گمان من اگر مردم همه از نسل ابوسفيان بودند، همگان دور انديش و بردبار بودند.
صعصعة بن صوحان به معاويه گفت : دروغ مى گويى !مردم از نسل و زاده كسى هستند كه بسيار بهتر از ابوسفيان بوده است !كسى كه خدايش به دست خويش آفريده و در او ازروح خويش دميده است و به فرشتگان فرمان داده است بر او سجده برند و ميان ايشان نيك و بد و زيرك و احمق وجود دارد.
گويد: ديگر از گفتگوهاى ميان ايشان اين بود كه معاويه به ايشان گفت : اى قوم يا خاموش باشيد و سكوت كنيد يا پاسخ نيكو دهيد، و بينديشيد و بنگريد چه چيزى براى شما و مسلمانان سود بخش است ؛ آنرا مطالبه كنيد و از من اطاعت بريد صعصعه به او گفت : تو شايسته اين كار نيستى ! و كرامتى نيست كه در معصيت خدا از تو اطاعت شود.
معاويه گفت : نخستين سخن كه با شما آغاز كردم اين بود كه به شما ترس از خدا و اطاعت از رسول خدا را گوشزد كردم و اينكه همگى به ريسمان خداوند چنگ يا زيد و پراكنده مشويد
آنان گفتند: چنين نيست ، كه تو فرمان به پراكندگى و مخالفت با آنچه پيامبر (ص ) آورده است دادى .
معاويه گفت : بر فرض كه چنان كرده باشم ، هم اكنون تو به مى كنم و به شما در مورد بيم از خداوند و اطاعت از او فرمان مى دهم و اينك هماهنگ با جماعت باشيد و پيشوايان خود را اطاعت كنيد و حرمت داريد.
صعصعه گفت : اگر تو به كرده اى ما اينك از تو مى خواهيم از كار خود كناره بگيرى كه ميان مسلمانان كسانى هستند كه از تو براى آن شايسته ترند و كسى است كه پدرش از پدر تو در اسلام كوشاتر بوده و خودش هم در اسلام از تو پايدارتر و موثرتر بوده است .
معاويه گفت : مرا هم در اسلام كوششى بوده است ، هر چند ديگران از من كوشاتر بوده اند؛ اما در اين روزگار هيچكس به كارى كه من دارم از من تواناتر نيست و عمر بن خطاب اين كار را براى من به مصلحت دانسته است و اگر ديگرى از من تواناتر بود، عمر نسبت به من و غير من نرمى و گذشتى نداشت . وانگهى بدعت و كار ناصوابى نياورده ام كه موجب شود از كار خويش كناره گيرم و اگر اميرالمومنين اين موضوع را به صلاح تشخيص دهد براى من به دست خويش بنويسد و من هماندم از كار او كناره خواهم گرفت . آهسته رويد كه در آنچه شما مى گوييد و بر آن عقيده ايد و نظاير آن خواسته هاى شيطانى نهفته است . به جان خودم سوگند اگر كارها بر طبق راءى و خواسته شما انجام شود كارهاى مسلمانان يك روز و يك شب به استقامت نخواهد بود. اكنون به نيكى باز گرديد و سخن پسنديده بگوييد كه خداوند داراى حملات و قهر سخت است و من نسبت به شما بيم دارم كه سرانجام از شيطان پيروى و از فرمان خداوند رحمان سرپيچى كنيد و اين موضوع شما را در اين جهان و آن جهان به زبونى افكند.
آنان برجستند و سروريش معاويه را گرفتند، معاويه گفت : رها كنيد و دست نگهداريد؟ كه اينجا كوفه نيست ؛ به خدا سوگند اگر مردم شام ببينند با من كه پيشواى ايشانم چنين رفتار مى كنيد نخواهم توانست آنان را از كشتن شما باز دارم ؛ به جان خودم سوگند كه كارهاى شما همه شبيه يكديگر است . معاويه از پيش آنان برخواست و در مورد ايشان نامه يى به عثمان نوشت .
طبرى متن نامه معاويه به عثمان را آورده كه به شرح زير است :
بسم الله الرحمان الرحيم . به بنده خدا عثمان اميرالمومنين ، از معاوية بن - ابى سفيان ؛ اما بعد اى امير مومنان ، جماعتى را پيش من فرستاده اى كه به زبان شيطانها و آنچه آنان بر ايشان القاء مى كنند سخن مى گويند. آنان - به پندار خويش - با مردم از قرآن سخن مى گويند و ايشان را به شبهه مى افكنند و بديهى است كه همه مردم نمى دانند ايشان چه مى خواهند. منظور اصلى ايشان پراكنده ساختن مردم و فتنه انگيزى است . اسلام بر آنان سنگينى مى كند و از آن تنگدل شده اند. افسون شيطان بردلهايشان اثر كرده و بسيارى از مردم كوفه را كه ميان آنان بوده اند فريفته اند و من در امان نيستم كه اگر ميان مردم شام ساكن شوند با جادوى زبان و كارهاى نارواى خود ايشان را نفريبند؛ آنان را به شهر خودشان برگردان و محل سكونت آنان در همان شهر خودشان كه نفاق در آن آشكار شده است باشد. والسلام . (415)
عثمان در پاسخ معاويه نوشت كه آنان را به كوفه و پيش سعيد بن عاص ‍ بفرستد و او چنان كرد. و ايشان در نكوهش سعيد و عثمان و خرده گرفتن بر آن دو زبان گشودند؛ و عثمان براى سعيد نوشت كه آنان را به حمص تبعيد كند و پيش عبدالرحمان بن خالد بن وليد بفرستد و او آنان را به حمص ‍ تبعيد كرد.
واقدى روايت مى كند كه چون آن گروه كه عثمان آنان را از كوفه به حمص ‍ تبعيد كرده بود - و ايشان اشتر و ثابت بن قيس همدانى و كميل بن زياد نخعى و زيد بن صوحان و برادرش صعصعة و جندب بن زهير غامدى و جندب بن كعب ازدى و عروة بن جعد و عمرو بن حمق خزاعى و ابن كواء بودند - به حمص رسيدند، عبدالرحمان بن خالد بن وليد امير حمص پس ‍ از آنكه آنان را منزل و مسكن داد و چند روز پذيرايى كرد فرا خواند و به آنان گفت : اى فرزندان شيطان !خوشامد و آفرين بر شما مباد كه شيطان نااميد و درمانده برگشت ، ولى شما هنوز هم بر بساط گمراهى و بدبختى گام بر مى داريد. خدا عبدالرحمان را جزا دهد، اگر شما را چنان نيازارد كه ادب شويد! اى گروهى كه من نمى دانم عربيد يا عجم ! اگر تصور مى كنيد براى من هم مى توانيد همان سخنان را بگوييد كه براى معاويه گفته ايد سخت در اشتباهيد كه من پسر خالد بن وليدم . من پسر كسى هستم كه حوادث او را كار آزموده كرد، من پسر كسى هستم كه چشم ارتداد را بيرون كشيد. اى پسر صوحان !به خدا سوگند اگر بشنوم يكى از همراهان من بينى ترا در هم كوفته است و تو سربلند كرده اى ، ترا به جايى بسيار دور افتاده پرتاب خواهم كرد
على عليه السلام پيش مردم رفت و فرمود: جز اين نيست كه شما خواهان حق هستيد و حق به شما داده خواهد شد و او از خود در اين باره انصاف خواهد داد. مردم از على خواستند كه از عثمان براى ايشان عهد و وثيقه بگيرد و گفتند: ما به گفتار بدون عمل راضى نمى شويم . على (ع ) پيش ‍ عثمان رفت و او را آگاه كرد. گفت : ميان من و مردم مهلتى مقرر دار، زيرا من يك روزه نمى توانم آنچه را ايشان ناخوش مى دارند تغيير دهم . على عليه السلام گفت : امورى كه مربوط به مدينه است مهلتى نمى خواهد، براى جاهاى ديگر هم مدت همان اندازه است كه فرمان تو به آنان برسد. گفت : آرى ، ولى براى مدينه هم سه روز به من مهلت بده . على (ع ) اين را پذيرفت و نامه يى ميان عثمان و مردم نوشته شد كه هر چه به ستم داده و گرفته شده است بگردانده شود و هر حاكمى را كه آنان او را نمى خواهند عزل كند؛ و بدينگونه مردم دست از عثمان برداشتند، ولى عثمان پوشيده براى جنگ آماده مى شد و اسلحه فراهم مى ساخت و لشكرى براى خود روبراه مى كرد. و چون مهلت سه روز سپرى شد و عثمان هيچ چيز را تغيير نداد مردم باز بر او شورش كردند و گروهى خود را پيش كسانى از مصريان كه در ذوخشب بودند رساندند و به آنان خبر دادند و آنان هم به مدينه آمدند و مردم بر در خانه عثمان بسيار شدند و از او خواستند عاملان خود را عزل كند و مظالم آنان را باز گرداند. پاسخ عثمان به ايشان چنين بود كه اگر من هر كس را شما مى خواهيد - نه آن كس را كه من مى خواهم - به حكومت بگمارم ، بنابراين من عهده دار كارى در خلافت نخواهم بود و فرمان فرمان شما خواهم بود. آنان نيز گفتند: به خدا سوگند يا بايد چنين كنى يا از خلافت خلع يا كشته خواهى شد. او نپذيرفت و گفت : جامه يى را كه خداوند بر من پوشانده است از تن خويش بيرون نمى آورم . آنان هم او را محاصره كردند و بر او سخت گرفتند.
همچنين ابو جعفر طبرى روايت مى كند كه چون محاصره بر عثمان شدت يافت بر بام آمد و مشرف بر مردم شد و گفت : اى مردم مدينه شما را به خدا مى سپارم و از خداوند مساءلت مى كنم كه پس از من خلافت را براى شما نيكو فرمايد. سپس گفت : شما را به خدا سوگند مى دهم ، مگر نمى دانيد كه به هنگام كشته شدن عمر همگان از خداوند خواستيد كه براى شما بهترين را برگزيند و شما را برگرد بهترين كس جمع و با حكومت او موافق فرمايد! آيا معتقديد كه خداوند استدعاى شما را نپذيرفته و با آنكه اهل حق و انصار پيامبر خداييد شما را خوار و زبون فرموده است ؟ يا آنكه معتقديد كه دين خدا در نظرش خوار شده و هر كس به حكومت مى رسيد اهميتى نداشت ! هنوز اهل دين پراكنده نشده اند، و اگر بگوييد خلافت من با مشورت و تبادل نظر صورت نگرفته است اين نوعى ستيزه گرى و دروغ است ؛ و شايد مى خواهيد بگوييد هر گاه امت عصيان ورزد و در مورد امامت مشورت نكند خداوند آن را به خودش وا مى گذارد! آيا مى خواهيد بگوييد خداوند سرانجام كار مرا نمى دانسته است !آرام بگيريد آرام !و مرا مكشيد كه فقط كشتن سه گروه جايز است : آن كس كه با داشتن همسر زنا كند و آن كس كه پس از ايمان كافر شود و آن كس كه كسى را به ناحق كشته باشد؛ و اگر شما مرا بكشيد شمشير بر گردنهاى خويش نهاده ايد و سپس خداوند هرگز آن را از شما بر نخواهد داشت .
گفتند: اينكه گفتى مردم پس از كشته شدن عمر طلب خير كردند بديهى است هر چند خداوند انجام دهد خود گزينه و بهترين است ، ولى خداوند ترا بليه و آزمايشى قرار داد كه بندگان خود را با آن آزمايش كند و بديهى است كه ترا حق قدمت و پيشگامى است و شايسته حكومت بوده اى ، ولى كارها كردى كه خود مى دانى و نمى توانيم امروز از بيم آنكه ممكن است در سال آينده فتنه يى رخ دهد از اجراى حق بر تو خوددارى كنيم ؛ و اينكه مى گويى فقط ريختن خون سه گروه جايز است ، ما در كتاب خداوند ريختن خون كسان ديگرى را هم روا مى بينيم ، از جمله ريختن خون كسى كه در زمين تباهى و فساد بار آورد و ريختن خون كسى كه ستم كند و براى انجام ستم خويش جنگ كند و ريختن خون كسى كه از انجام حقى جلوگيرى كند و در آن مورد پايدارى و جنگ كند، و تو ستم كرده و از انجام حق جلوگيرى كرده اى و در آن مرد ستيز مى كنى و از خود هم دادخواهى نمى كنى و از كارگزارانت هم داد نمى خواهى و فقط مى خواهى به موضوع امارت و فرماندهى خود بر ما چنگ يازى . كسانى هم كه به نفع تو قيام كرده اند و از تو دفاع مى كنند، فقط بدين منظور از تو دفاع و با جنگ مى كنند كه تو خود را امير نام نهاده اى ، و اگر خود را خلع كنى آنان از جنگ كردن منصرف مى شوند و از مى گردند.
عثمان سكوت كرد و در خانه نشست و به مردم كه به طرفدارى از او جمع شده بودند دستور داد باز كردند و ايشان را سوگند داد؛ آنان از گشتند، جز حسن بن على و محمد بن طلحه و عبدالله بن زبير و تنى چند نظير ايشان و مدت محاصره عثمان چهل روز طول كشيد. (435)
طبرى مى گويد: سپس محاصره كنندگان عثمان از رسيدن لشكرهاى شام و بصره كه براى دفاع از عثمان ممكن بود بيايند ترسيدند و ميان عثمان و مردم حائل شدند و همه چيز حتى آب را از او باز داشتند؛ عثمان پوشيده كسى را پيش على عليه السلام و همسران پيامبر (ص ) فرستاد و پيام داد كه شورشيان آب را هم بر ما بسته اند، اگر مى توانيد آبى براى ما بفرستيد. اين كار را انجام دهيد. على (ع ) هنگام سپيده دم آمد، ام حبيبه دختر ابوسفيان هم آمد؛ على (ع ) كنار مردم ايستاد و آنان را پند داد و فرمود: اى مردم ، اين كارى كه شما مى كنيد نه شبيه كار مؤ منان است و نه شبيه كار كافران . فارسيان و روميان اسيرى را كه مى گيرند خوراك و آب مى دهند. خدا را خدا را، آب را از مرد باز مگيريد. آنان به على پاسخ درشت دادند و گفتند: هرگز و هيچگاه آسوده مباد و چون على (ع ) در اين مورد از آنان پافشارى ديد عمامه خويش را از سر برداشت و به خانه عثمان انداخت تا عثمان بداند كه على (ع ) اقدام كرده است و برگشت .
ام حبيبة هم در حالى كه سوار بر استرى بود و مشك كوچك آبى همراه داشت آمد و گفت : وصيت نامه هايى
كه مربوط به يتيمان بنى اميه است پيش اين مرد عثمان است ؛ و دوست دارم در آن مورد از او بپرسيم تا اموال يتيمان تباه نشود؛ دشنامش دادند و گفتند: دروغ مى گويى و با شمشير مهار استر را بريدند كه رم كرد و نزديك بود ام حبيبة از آن فرو افتاد، مردم او را گرفتند و به خانه اش ‍ رساندند.
طبرى همچنين مى گويد: روز ديگرى عثمان از فراز بام بر مردم مشرف شد و گفت : شما را به خدا آيا نمى دانيد كه من چاه رومة (436) را با مال خود خريدم كه از آب شيرين آن استفاده كنم و سهم خود را در آن همچون سهم يكى از مسلمانان قرار دادم ؟ گفتند: آرى مى دانيم . گفت : پس چرا مرا از آشاميدن آب آن باز مى داريد تا مجبور شوم با آب شور افطار كنم ! و سپس گفت : شما را به خدا سوگند مى دهم ، آيا نمى دانيد كه من فلان زمين را خريدم و ضميمه مسجد كردم ؟ گفتند: آرى مى دانيم . گفت : آيا كسى را مى شناسيد كه پيش از من از نماز گزاردن در آن منع كرده باشند!
طبرى همچنين از عبدالله بن ابى ربيعة مخزومى نقل مى كند كه مى گفته است : در آن هنگام پيش عثمان رفتم ، دست مرا گرفت و گفت : سخنان اين كسانى را كه بر در خانه اند بشنو. برخى مى گفتند: منتظر چه هستيد!برخى مى گفتند: شتاب مكنيد، شايد دست بردارد و از كارهاى خود برگردد. در همين حال طلحه از آنجا گذشت ؛ ابن عديس بلوى پيش او رفت و آهسته با او سخنانى گفت و برگشت و به ياران خود گفت : اجازه ندهيد كسى به خانه عثمان وارد شود و مگذاريد كسى از خانه خارج شود. عبدالله بن عياش ‍ مى گويد: عثمان به من گفت : اين كارى است كه طلحه به آن دستور داده است ! پروردگارا شر طلحه را از من كفايت فرماى كه او اين قوم را بر اين كار واداشت و آنان را بر من شوراند، و به خدا سوگند اميدوارم از خلافت بى بهره بماند و خونش ريخته شود! عبدالله بن عياش مى گويد: خواستم از خانه عثمان بيرون آيم ، اجازه ندادند، تا محمد بن ابى بكر به آنان دستور داد كه مرا رها كردند تا بيرون آيم .
طبرى مى گويد: چون اين كار طول كشيد و مصريان متوجه شدند جرمى كه در مورد عثمان مرتكب شده اند همچون قتل است و ميان آن كار و كشتن عثمان فرقى نيست و از زنده گذاشتن عثمان هم بر جانهاى خويش ترسيدند تصميم گرفتند از در خانه وارد خانه شوند؛ در بسته شد و حسن بن على و عبدالله بن - زبير و محمد بن طلحه و مروان و سعيد بن عاص و گروهى از فرزندان انصار از ورود آنان جلوگيرى كردند. عثمان به آنان گفت : شما از يارى دادن من آزاديد، ولى نپذيرفتند و نرفتند.
در اين هنگام ، مردى از قبيله اسلم به نام ياربن عياض كه از اصحاب بود برخاست و عثمان را صدا زد و به او دستور داد خود را از خلافت خلع كند (437). در حالى كه او با عثمان گفتگو و خلع كردن خود را از خلافت به او پيشنهاد مى كرد كثير بن صلت كندى كه از ياران عثمان و درون خانه بود به نيار بن عياض تيرى زد و او را كشت . مصريان و ديگران فرياد بر آورند كه قاتل ابن عياض را به ما بسپاريد تا او را در قبال خون نيار بكشيم . عثمان گفت : هرگز مردى را كه مرا يارى داده است به شما كه مى خواهيد مرا بكشيد تسليم نمى كنم . مردم بر در خانه هجوم آوردند و در بر روى ايشان بسته شد؛ آتش آوردند و در و سايبانى را كه بر آن بود آتش زدند. عثمان به يارانش كه پيش او بودند گفت : پيامبر (ص ) با من عهدى فرموده اند كه من بر آن صابرم و آيا شايسته است مردى را كه از من دفاع و به خاطر من جنگ كرده است بيرون كنم ؟ عثمان به حسن بن على گفت : پدرت درباره تو سخت نگران است ، پيش او برو و ترا سوگند مى دهم كه پيش او برگردى ، ولى حسن بن على نپذيرفت و همچنان براى حمايت از عثمان بر جاى ماند.
در اين هنگام مروان با شمشير خود براى ستيز با مردم بيرون آمد؛ مردى از بنى ليث ضربتى برگردنش زد كه مروان بر اثر آن در افتاد و بى حركت ماند و يكى از رگهاى گردنش بريده شد و او تا پايان عمر خميده گردن بود. عبيد بن رفاعه زرقى رفت تا سر مروان را ببرد، فاطمه مادر ابراهيم بن عدى (438) كه دايه مروان و فرزندانش بود و او را شير داده بود كنار پيكر مروان ايستاد و به عبيد گفت : اگر مى خواهى او را بكشى كشته شده است و اگر مى خواهى با گوشت او بازى كنى كه مايه زشتى و بدنامى است . عبيد او را رها كرد؛ فاطمه مروان را از معركه بيرون كشيد و به خانه خود برد. فرزندان مروان بعدها حق اين كار او را منظور داشتند و پسرش ابراهيم را به حكومت گماشتند و از ويژگان آنان بود.
مغيرة بن اخنس بن شريق هم كه در آن روز با شمشير از عثمان حمايت مى كرد كشته شد و مردم به خانه عثمان هجوم آوردند و گروه بسيارى از ايشان به خانه هاى مجاور در آمدند و از ديوار خانه عمرو بن حزم وارد خانه عثمان شدند، آنچنان كه آكنده از مردم شد؛ و بدينگونه بر او چيره شدند و مردى را براى كشتن او فرستادند. آن مرد وارد حجره عثمان شد و به او گفت : خلافت را از خود خلع كن تا دست از تو برداريم . گفت : اى واى بر تو كه من نه در دوره جاهلى و نه در اسلام هرگز جامه از زنى به ناروا نگشوده ام زنا نكرده ام و غنا نكرده و به آن گوش نداده ام چشم بر چيزى ندوخته ام (439) و آرزوى ناروا نداشته ام و از هنگامى كه با پيامبر (ص ) بيعت كرده ام دست بر عورت خود ننهاده ام ؛ اكنون هم پيراهنى را كه خداوند بر من پوشانده است از تن بيرون نمى آروم تا خداوند نيكبختان را گرامى و بدبختان را زبون فرمايد. آن مرد از حجره بيرون آمد. گفتند: چه كردى ؟ گفت : كشتن او را روا نمى بينم . سپس مردى ديگر را كه از صحابه بود به حجره فرستادند. عثمان به او گفت : تو قاتل من نيستى كه پيامبر (ص ) فلان روز براى تو دعا فرمود و هرگز تباه و سيه بخت نمى شوى ؛ او هم برگشت . مردى ديگر از قريش را به حجره فرستادند عثمان به او گفت : پيامبر (ص ) فلان روز براى تو طلب آمرزش فرمودند و تو هرگز مرتكب ريختن حرامى نخواهى شد؛ او هم برگشت . در اين هنگام محمد بن ابى بكر به حجره درآمد. عثمان به او گفت : واى بر تو آيا بر خداى خشم آورده اى ؟ آيا نسبت به تو جز اينكه حق خدا را از تو گرفته ام گناهى انجام داده ام ؟ محمد ريش عثمان را به دست گرفت و گفت : اى نعثل (440) خدا خوار و زبونت كناد!عثمان گفت : من نعثل نيستم بلكه عثمان و امير مومنانم . محمد گفت : معاويه و فلان و بهمان براى تو كارى نساختند. عثمان گفت : اى برادرزاده ، ريش مرا رها كن كه پدرت هرگز آنرا چنين نمى گرفت . محمد گفت : اگر اين كارها كه كرده اى در زندگى پدرم انجام داده بودى همينگونه ريشت را مى گرفت و آنچه نسبت به تو در نظر است بسيار سخت تر است از گرفتن ريش تو. گفت : از خداى بر ضد تو يارى مى جويم و از او كمك مى طلبم . محمد بن ابوبكر او را رها كرد و بيرون آمد و گفته شده است با پيكان پهنى كه در دست داشت به پيشانى او ضربتى نواخت . در اين هنگام سودان بن حمران و ابو حرب غافقى و قتيرة بن وهب سكسكى وارد شدند؛ غافقى با عمودى كه در دست داشت ضربتى بر عثمان زد و بر قرآنى كه در دامن عثمان بود لگد زد و آن مقابل عثمان بر زمين افتاد و بر آن خون ريخت . سودان خواست بر عثمان شمشير بزند، نائله دختر فرافصة (441) همسر عثمان كه از قبيله بنى كلاب بود خود را روى عثمان انداخت و در حالى كه فرياد مى كشيد دست خود را سپر شمشير قرار داد و شمشير انگشتهاى او را بريد و قطع كرد و ناچار پشت كرد و رفت . يكى از آنان به سرين او نگريست و گفت : چه سرين بزرگى دارد؛ و سودان شمشير زد و عثمان را كشت .
و گفته شده است : عثمان را كنانة بن بشير تجيبى يا قتيرة بن وهب كشته اند؛ در اين هنگام غلامان و بردگان آزاد كرده عثمان به حجره درآمدند و يكى از ايشان گردن سودان را زد و او را كشت . قتيرة بن وهب آن غلام را كشت ، و غلامى ديگر برجست و قتيره را كشت و خانه عثمان تاراج شد، و هر زيور كه بر زنان بود و آنچه در بيت المال موجود بود همه را به غارت بردند و در بيت المال ، دو جوال بزرگ آكنده از درهم بود. آنگاه عمرو بن حمق برجست و بر سينه عثمان كه هنوز رمقى داشت نشست و نه ضربت بر او نواخت و گفت : سه ضربت را براى خداوند متعال زدم و امام جواد ضربت را به سبب كينه يى كه در دل بر او داشتم . و خواستند سر عثمان را ببرند، دو همسرش يعنى نائله دختر فرافصه و ام البنين دختر عيينة بن حصن فزارى خود را بر او افكندند و فرياد مى كشيدند و بر چهره خود مى زدند. ابن عديس بلوى گفت : رهايش كنيد!عمير بن ضابى برجمى هم آمد و دو دنده از دنده هاى عثمان را بالگد شكست و گفت : پدرم را چندان در زندان باز داشتى كه همانجا مرد.
كشته شدن عثمان به روز هجدهم ذى حجه سال سى و پنجم هجرت بوده و گفته شده است در روزهاى تشريق (442) بوده است . عمر عثمان هشتاد و امام جواد سال بوده است .
ابو جعفر طبر يمى گويد: جسد عثمان سه روز بر زمين ماند و دفن نشد؛ سپس حكيم بن حزام بن مطعم با على عليه السلام در آن باره سخن گفتند كه اجازه دهد او را دفن كنند و موافقت كرد، ولى مردم همينكه اين موضوع را شنيدند گروهى به قصد سنگ باران كردن جنازه عثمان بر سر راه نشستند؛ گروهى اندك از خويشاوندان عثمان كه حسن بن على و عبدالله بن زبير و ابو جهم بن حذيفة هم همراهشان بودند ميان نماز مغرب و عشاء جنازه را كنار ديوارى از باروى مدينه كه به حش كوكب (443) معروف بود و بيرون از بقيع قرار داشت آوردند و چون خواستند بر آن نماز گزارند گروهى از انصار آمدند تا از نمازگزاردن بر او جلوگيرى كنند؛ على عليه السلام كسى فرستاد تا از سنگ پراندن بر تابوت عثمان جلوگيرى كند و آنانى را كه قصد دارند از نماز گزاردن جلوگيرى كنند پراكنده سازد و او را در همان حش ‍ كوكب دفن كردند. پس از اينكه معاويه به حكومت رسيد دستور داد آن ديوار را ويران كنند و محل دفن عثمان ضميمه بقيع شد و به مردم هم دستور داد مردگان خود را كنار گور عثمان به خاك سپارند و بدينگونه گور عثمان به ديگر گورهاى مسلمانان در بقيع پيوسته شد.
و گفته شده است : جنازه عثمان غسل داده نشد و او را با همان جامه كه در آن كشته شده بود كفن كردند.
ابو جعفر طبرى مى گويد: از عامر شعبى نقل شده است كه مى گفته است : پيش از آنكه عمر بن خطاب كشته شود، قريش از طول خلافت او دلتنگ شده بودند. عمر هم از فتنه آنان آگاه بود و آنان را در مدينه باز داشته بود و به ايشان مى گفت : آن چيزى كه بر اين امت از همه بيشتر مى ترسم خطر پراكنده شدن شما در ولايات است ؛ و اگر كسى از آنان براى شركت در جهاد و جنگ از او اجازه مى خواست ، مى گفت : همان جنگها كه همراه پيامبر (ص ) داشته اى براى تو كافى و بهتر از جهاد كردن امروز تو است ، و از جنگ بهتر براى تو اين است كه نه تو دنيا را ببينى و نه دنيا ترا ببيند. و اين كار را نسبت به مهاجران قريش انجام مى داد و نسبت به ديگر مردمان مكه چنين نبود، و چون عثمان عهده دار خلافت شد آنان را آزاد گذاشت و در ولايات منتشر شدند و مردم با آنان معاشرت كردند و كار به آنجا كشيد كه كشيد؛ با آنكه عثمان در نظر رعيت محبوب تر از عمر بود.
ابو جعفر طبرى مى گويد: در خلافت عثمان پس از اينكه دنيا بر عرب و مسلمانان نعمت خود را فرو ريخت ، نخست كار ناشايسته يى كه پديد آمد كبوتر بازى و مسابقه با آن و تيله بازى و با كمان گروهه تيله انداختن بود و عثمان مردى از بنى ليث را در سال هشتم خلافت خويش بر آن گماشت و او بال كبوتران را بريد و كمان گروهه ها را شكست .
و روايت مى كند كه مردى از سعيد بن مسيب (444) درباره محمد بن ابى حذيفة پرسيد و گفت : چه چيزى موجب آمد تا بر عثمان خروج كند؟ گفت : محمد يتيمى بود كه عثمان او را تحت تكفل داشت ، و عثمان تمام يتيمان خاندان خويش را كفالت مى كرد و متحمل هزينه ايشان بود. محمد از عثمان تقاضا كرد او را به كار و حكومتى بگمارد، گفت : پسركم اگر خوب و شايسته بودى ترا بر كار مى گماشتم . محمد گفت : اجازه بده براى جستجوى معاش خويش از مدينه بروم . گفت : هر كجا مى خواهى برو و لوازم و مركب و مال به او داد و چون به مصر رسيد بر ضد عثمان قيام كرد، كه چرا او را حكومت نداده است . از سعيد پرسيده شد: موضوع عمار چه بود؟ گفت : ميان او و عباس بن عتبة بن ابى لهب بگو و مگويى صورت گرفت كه عثمان هر دو را زد و همين موجب بروز دشمنى ميان عمار و عثمان شد و آن دو پيش از آن هم به يكديگر دشنام مى دادند.
طبرى مى گويد: از سالم پسر عبدالله بن عمر در مورد محمد بن ابى بكر پرسيدند كه چه چيزى موجب ستيز او با عثمان شد!گفت : حقى بر او مسلم و واجب شد و عثمان آن را از او گرفت كه محمد خشمگين شد؛ گروهى هم و را فريب دادند و چون در اسلام مكانتى داشت و مورد اعتماد بود طمع بست و پس از آنكه محمد ستوده بود مذمم نكوهيده شد.
كعب بن ذوالحبكه نهدى در كوفه با ابزار سخر و جادو و نيرنگ ، بازى مى كرد. عثمان براى وليد نوشت او را تازيانه بزند؛ وليد او را تازيانه زد و به دماوند تبعيد كرد و او هم از كسانى بود كه بر عثمان خروج كرد و به مدينه آمد.
ضابى بن حارث برجمى (445) هم چون قومى را هجو گفته و به آنان تهمت زده بود كه سگ آنان با مادرشان گرد مى آمده است و خطاب به ايشان چنين سروده بود:
آرى مادرتان و سگتان را رها مكنيد كه گناه عاق پدر و مادر گناهى بزرگ است . (446)
و آن قوم از او به عثمان شكايت بردند و عثمان او را زندانى كرد و او در زندان مرد و پسرش عمير از اين جهت كينه در دل داشت و پس از كشته شدن عثمان دنده هايش را شكست .
ابو جعفر طبرى همچنين مى گويد: كه عثمان پنجاه هزار (447) از طلحة بن عبيدالله طلب داشت . روزى طلحه به او گفت : طلب تو آماده است آن را بگير. عثمان گفت : به پاس جوانمردى تو و به عنوان كمك هزينه از آن خودت باشد. و چون عثمان محاصره شد على عليه السلام به طلحه گفت : ترا به خدا سوگند مردم را از عثمان باز دار و خود از او دست بردار، گفت : به خدا سوگند اين كار را نمى كنم تا آنكه بنى اميه به سوى حق باز آيند و از خود انصاف دهند. على (ع ) پس از آن مكرر مى گفت : خداوند ابن صعبة يعنى طلحه را زشت روى فرمايد كه عثمان به او آن عطا را داد و او چنان كرد كه كرد